پیاده رو

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده رو

به نام خدا
خدایی که بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان مینشیند و بر بند تاب با کودکانتان تاب می خورد و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند... به شرط اعتقاد ؛به شرط پاکی دل؛به شرط طهارت روح؛به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.به شرط اینکه بشویید قلبهایتان را از هر احساس نا روا! و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف؛و زبانهایتان را از هر گفتار ناپاک؛ و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار و برهیزید از ناجوانمردی ها ناراستی ها نامردمی ها! مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟

برگرفته از سخنان ملا صدرا شیرازی

۲۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عاشقانه» ثبت شده است

 

روزی که آفرینش انسان شروع شد

این حس عاشقانه ی پنهان شروع شد


غار حرا و دامنه ی کوه طور ... نه !

از چشم و از نگاه تو ایمان شروع شد


همچون بهار ِ حیله گر از باغ عشق من

رفتی و پرسه های خیابان شروع شد


بعد از وداع تلخ درختان و برگ ها

جنگل دلش شکست و زمستان شروع شد 


ابری غریب و خسته از این شهر میگذشت

ما را که دید گریه ی باران شروع شد


مردی کنار دفتر عمرش نوشت "عشق"

آتش گرفت دفتر و پایان شروع شد .


سید محمد موسوی

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۱ ، ۲۳:۱۱
شما مرا درخت صدا کنید
سر می گذارم به جنگل، گیلان بیابان ندارد

وقتی که دلتنگ باشی، بن بست پایان ندارد

وقتی که دلتنگ باشی کوهی پر از سنگ باشی

هر نامه ای می نویسی آغاز و عنوان ندارد

آیینه را پای حرفت تا صبحدم می نشانی

تا اینکه چیزی بگوید، حرفی که امکان ندارد

.

.

عاشق که باشی و دلتنگ حرفت به دل می نشیند

مقبول طبعش می افتد، موسی و چوپان ندارد

عاشق نباشی و دلتنگ باران سرآغاز چتر است

عاشق ندارد هوای شهری که باران ندارد

.

.

 

                                        پونه نیکوی

___________________________________

پ.ن : الان بهترم بروم دوستانم را دعوت کنم بیایند ...


بعدا نوشت : 
نمیدونم چه م شد صفحه های وبلاگ های دوستامم باز کردم نظر هم نوشتم ولی ارسال نکردم ... خودم هم نمی دونم چرا ...
 
 
آدمیست دیگر ... یک روز که حوصله هیچ چیز را ندارد ، دوست دارد ، بردارد خودش را بریزد دور ...!
 
 

بعد تر :

 اولین کسی که وارد شد و نظر نوشت قیچی رو برداره و روبان افتتاح اینجا رو ببره !
 
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۰ ، ۱۷:۲۷
شما مرا درخت صدا کنید

دو دلم اول خط نام خدا بنویسم

یا که رندی کنم و اسم تو را بنویسم!

همه "یک" گفتم و دینم همه "یکتایی" بود

با کدامین قلم امروز دو تا بنویسم؟

ای که با حرف تو هر مساله‌ای حل شدنی‌ست

به خدا خود تو بگو، نام که را بنویسم؟

صاحب قبله و قبله، دو عزیزند، ولی

خوش‌تر آن است من از قبله‌نما بنویسم!

آسمان، مثل تو احساس مرا درک نکرد:

باز غم‌نامه، به بیگانه چرا بنویسم؟

تا به کی زیر چنین سقف سیاه و سنگین

قصه‌ی درد، به امید دوا بنویسم؟

قلمم، جوهرش از جوش و جراحت، جاری‌ست

پست باشم که پی نان و نوا بنویسم

بارها، قصد خطر کردم و گفتی: ننویس!

پس من این بغض فروخورده کجا بنویسم؟

بعد یک عمر، ببین، دست و دلم می‌لرزد

که "من" و "تو" به هم آمیزم و "ما" بنویسم

"من" و "تو" چون تن و جان‌اند، مخواه و مگذر

این دو را، باز همین‌طور، جدا بنویسم!

شعر من، با تو پر از شادی و شیرین‌کامی‌ست

باز، حتی، اگر از سوگ و عزا بنویسم

با تو از حرکت دستم برکت می‌بارد

فرق هم نیست؛ چه نفرین چه دعا بفرستم!

از نگاهت، به رویم، پنجره‌ای را بگشا

تا در آن منظره‌ی روح‌گشا بنویسم

تیغ و تشباد، هم از ریشه نخواهد خشکاند

غزلی را که در آن حال و هوا بنویسم

عشق، آن روز که این لوح و قلم دستم داد

 گفت:هر شب غزل چشم شما بنویسم !

«خلیل ذکاوت»

زندگی....... :

زیر گنبد کبود جز من و خدا کسی نبود

روزگار رو به راه بود
هیچ چیز
نه سفید و نه سیاه بود
با وجود این
مثل اینکه چیزی اشتباه بود
زیر گنبد کبود
بازی خدا
نیمه کاره مانده بود
واژه‌ای نبود و هیچ کس
شعری از خدا نخوانده بود
تا که او مرا برای بازی خودش
انتخاب کرد
توی گوش من یواش گفت:
تو دعای کوچک منی
بعد هم مرا
مستجاب کرد
پرده‌ها کنار رفت
خود به خود
با شروع بازی خدا
عشق افتتاح شد
سالهاست اسم بازی من و خدا
زندگی است
هیچ چیز مثل بازی ما
عجیب نیست
بازی که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت
با خدا طرف شدن
کار مشکلی است
زندگی
بازی خدا و یک عروسک گلی است!

"عرفان نظر آهاری"

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۰ ، ۱۶:۴۲
شما مرا درخت صدا کنید

یک شبی مجنون نمازش را شکست                

بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود            

فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او                            

 پُر ز لیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای                       

بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای                          

 وندر این بازی شکستم داده ای

نیشتر عشقش به جانم می زنی                   

دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق،دل خونم نکن                  

من که مجنونم تو مجنونم نکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم                            

این تو و لیلای تو... من نیستم

گفت ای دیوانه لیلایت منم                             

در رگ پنهان و پیدایت منم

سالها با جور لیلا ساختی                              

من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم                            

صد قمار عشق یکجا باختم

کردمت آواره صحرا نشد                              

گفتم عا قل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت                       

غیر لیلا بر نیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی                        

دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سر می زنی                    

در حریم خانه ام در می زنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود                      

درس عشقش بی قرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم                     

صد چو لیلا کشته در راهت کنم

شاعر : ؟؟؟؟؟

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۰ ، ۲۰:۴۰
شما مرا درخت صدا کنید
وقتی که روزگار ازل آفریده شد
دنیا به افتخار غزل آفریده شد

تا استعاره‌ای شود از چشم‌هایتان
کندوی بی‌زوال عسل آفریده شد

منسوب کرد ماه خودش را به چهره‌ات
یک صنعت جدید: مثل آفریده شد

اسم بلند کیست که بعد از طلوع آن
خورشید سر کشید و بدل آفریده شد

تو در میان نشستی و دنیا به گرد تو
یک حلقه زد به انس و زُحل آفریده شد

گل راضی است پیش شکوه بهار تو
راضی به اینکه حداقل آفریده شد

حالا به افتخار خودم دست می‌زنم
حالا که شب رسید و غزل آفریده شد

ابراهیم واشقانی فراهانی

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۰ ، ۱۵:۵۶
شما مرا درخت صدا کنید