گفت : هر شب غزل چشم شما بنویسم !
دو دلم اول خط نام خدا بنویسم
یا که رندی کنم و اسم تو را بنویسم!
همه "یک" گفتم و دینم همه "یکتایی" بود
با کدامین قلم امروز دو تا بنویسم؟
ای که با حرف تو هر مسالهای حل شدنیست
به خدا خود تو بگو، نام که را بنویسم؟
صاحب قبله و قبله، دو عزیزند، ولی
خوشتر آن است من از قبلهنما بنویسم!
آسمان، مثل تو احساس مرا درک نکرد:
باز غمنامه، به بیگانه چرا بنویسم؟
تا به کی زیر چنین سقف سیاه و سنگین
قصهی درد، به امید دوا بنویسم؟
قلمم، جوهرش از جوش و جراحت، جاریست
پست باشم که پی نان و نوا بنویسم
بارها، قصد خطر کردم و گفتی: ننویس!
پس من این بغض فروخورده کجا بنویسم؟
بعد یک عمر، ببین، دست و دلم میلرزد
که "من" و "تو" به هم آمیزم و "ما" بنویسم
"من" و "تو" چون تن و جاناند، مخواه و مگذر
این دو را، باز همینطور، جدا بنویسم!
شعر من، با تو پر از شادی و شیرینکامیست
باز، حتی، اگر از سوگ و عزا بنویسم
با تو از حرکت دستم برکت میبارد
فرق هم نیست؛ چه نفرین چه دعا بفرستم!
از نگاهت، به رویم، پنجرهای را بگشا
تا در آن منظرهی روحگشا بنویسم
تیغ و تشباد، هم از ریشه نخواهد خشکاند
غزلی را که در آن حال و هوا بنویسم
عشق، آن روز که این لوح و قلم دستم داد
گفت:هر شب غزل چشم شما بنویسم !
«خلیل ذکاوت»
زندگی....... :
زیر گنبد کبود جز من و خدا کسی نبود
روزگار رو به راه بود
هیچ چیز
نه سفید و نه سیاه بود
با وجود این
مثل اینکه چیزی اشتباه بود
زیر گنبد کبود
بازی خدا
نیمه کاره مانده بود
واژهای نبود و هیچ کس
شعری از خدا نخوانده بود
تا که او مرا برای بازی خودش
انتخاب کرد
توی گوش من یواش گفت:
تو دعای کوچک منی
بعد هم مرا
مستجاب کرد
پردهها کنار رفت
خود به خود
با شروع بازی خدا
عشق افتتاح شد
سالهاست اسم بازی من و خدا
زندگی است
هیچ چیز مثل بازی ما
عجیب نیست
بازی که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت
با خدا طرف شدن
کار مشکلی است
زندگی
بازی خدا و یک عروسک گلی است!
"عرفان نظر آهاری"
تا همیشه دوستت دارم علی
دعوتید.