پیاده رو

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده رو

به نام خدا
خدایی که بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان مینشیند و بر بند تاب با کودکانتان تاب می خورد و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند... به شرط اعتقاد ؛به شرط پاکی دل؛به شرط طهارت روح؛به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.به شرط اینکه بشویید قلبهایتان را از هر احساس نا روا! و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف؛و زبانهایتان را از هر گفتار ناپاک؛ و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار و برهیزید از ناجوانمردی ها ناراستی ها نامردمی ها! مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟

برگرفته از سخنان ملا صدرا شیرازی

گفت : هر شب غزل چشم شما بنویسم !

چهارشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۰، ۰۴:۴۲ ب.ظ

دو دلم اول خط نام خدا بنویسم

یا که رندی کنم و اسم تو را بنویسم!

همه "یک" گفتم و دینم همه "یکتایی" بود

با کدامین قلم امروز دو تا بنویسم؟

ای که با حرف تو هر مساله‌ای حل شدنی‌ست

به خدا خود تو بگو، نام که را بنویسم؟

صاحب قبله و قبله، دو عزیزند، ولی

خوش‌تر آن است من از قبله‌نما بنویسم!

آسمان، مثل تو احساس مرا درک نکرد:

باز غم‌نامه، به بیگانه چرا بنویسم؟

تا به کی زیر چنین سقف سیاه و سنگین

قصه‌ی درد، به امید دوا بنویسم؟

قلمم، جوهرش از جوش و جراحت، جاری‌ست

پست باشم که پی نان و نوا بنویسم

بارها، قصد خطر کردم و گفتی: ننویس!

پس من این بغض فروخورده کجا بنویسم؟

بعد یک عمر، ببین، دست و دلم می‌لرزد

که "من" و "تو" به هم آمیزم و "ما" بنویسم

"من" و "تو" چون تن و جان‌اند، مخواه و مگذر

این دو را، باز همین‌طور، جدا بنویسم!

شعر من، با تو پر از شادی و شیرین‌کامی‌ست

باز، حتی، اگر از سوگ و عزا بنویسم

با تو از حرکت دستم برکت می‌بارد

فرق هم نیست؛ چه نفرین چه دعا بفرستم!

از نگاهت، به رویم، پنجره‌ای را بگشا

تا در آن منظره‌ی روح‌گشا بنویسم

تیغ و تشباد، هم از ریشه نخواهد خشکاند

غزلی را که در آن حال و هوا بنویسم

عشق، آن روز که این لوح و قلم دستم داد

 گفت:هر شب غزل چشم شما بنویسم !

«خلیل ذکاوت»

زندگی....... :

زیر گنبد کبود جز من و خدا کسی نبود

روزگار رو به راه بود
هیچ چیز
نه سفید و نه سیاه بود
با وجود این
مثل اینکه چیزی اشتباه بود
زیر گنبد کبود
بازی خدا
نیمه کاره مانده بود
واژه‌ای نبود و هیچ کس
شعری از خدا نخوانده بود
تا که او مرا برای بازی خودش
انتخاب کرد
توی گوش من یواش گفت:
تو دعای کوچک منی
بعد هم مرا
مستجاب کرد
پرده‌ها کنار رفت
خود به خود
با شروع بازی خدا
عشق افتتاح شد
سالهاست اسم بازی من و خدا
زندگی است
هیچ چیز مثل بازی ما
عجیب نیست
بازی که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت
با خدا طرف شدن
کار مشکلی است
زندگی
بازی خدا و یک عروسک گلی است!

"عرفان نظر آهاری"

 

نظرات  (۶)

از سکوت و گریه سرشارم علی

تا همیشه دوستت دارم علی
دعوتید.



دو دلم اول خط نام خدا بنویسم

یا که رندی کنم و اسم تو را بنویسم!



بعد یک عمر، ببین، دست و دلم می‌لرزد

که "من" و "تو" به هم آمیزم و "ما" بنویسم

"من" و "تو" چون تن و جان‌اند، مخواه و مگذر

این دو را، باز همین‌طور، جدا بنویسم!

شعر من، با تو پر از شادی و شیرین‌کامی‌ست

باز، حتی، اگر از سوگ و عزا بنویسم

بسیار بسیار زیبا
سلام.......
من چرا این پست ها رو الان دارم می بینم...!؟
(چرا از شما دارم می پرسم؟؟)

دوتا شعر قبلی هردوتاش بسیار زیاد زیبا بودن.....

این شعرو نمی دونم کجا خوندم اما برام آشنا بود

سلام دوست عزیز وقت بخیر
وبلاگ خوبی دارید

ان الله جمیل ویحب الجمال
خدا زیباست وزیبای را دوست دارد

اگه با تبادل لینک موافقید
خبرم کنید
باکمال تشکر
سلام دوست عزیز از وبلاگتون خیلی خوشم اومد ...می خواستم شما را به دیدن وبلاگم دعوت کنم منتظر حضور گرمتون هستم....
اگر تمایل به لینک دارین حاضرم
منتظرجوابتون هستم
شعر زیباست...
موفق باشید.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">