پیاده رو

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده رو

به نام خدا
خدایی که بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان مینشیند و بر بند تاب با کودکانتان تاب می خورد و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند... به شرط اعتقاد ؛به شرط پاکی دل؛به شرط طهارت روح؛به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.به شرط اینکه بشویید قلبهایتان را از هر احساس نا روا! و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف؛و زبانهایتان را از هر گفتار ناپاک؛ و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار و برهیزید از ناجوانمردی ها ناراستی ها نامردمی ها! مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟

برگرفته از سخنان ملا صدرا شیرازی

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سهراب سپهری» ثبت شده است

بزرگ بود
و از اهالی امروز بود 
و باتمام افق های باز نسبت داشت 
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید
صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود 
و پلک هاش مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد 
و دست هاش
هوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند به شکل خلوت خود بود
.
.
.
.

رفت تا لب هیچ 
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها 
برای خوردن یک سیب
چه قدر تنها ماندیم *




.این روز ها فضای مجازی هم ساز تنهایی می زند...

.یک روز می روی می بینی نوشته اند "تا اطلاع ثانوی تعطیل" ... روز بعد می بینی کلا جمع کردن و یه قالب .سفید ... آری از بی نشانی هم نشانی نیست ... قابی نیست ... حتی جوابی نیست...

.آنطرف تر ها صدای "تیک تاک"ی نیست کلا حذف کرده پیغام می دهد "ممکن است آدرس وبلاگ را اشتباه .وارد کرده باشید و یا وبلاگ حذف شده باشد"... بی خبر بی خبر ...

.عده ای تابستان سرودن شده اند و نیستند ...

.عده ای رندانه گی نمی کنند ...

.عده ای بازی نمی کنند ...

.قبل تر ها هم ... عده ای عاشقانه و کبود رفتند... عده ای می گفتند هرکجا هستم، باشم. آسمان مال .من است... نمی دانم آسمان را دارند یا نه ؟! ولی نیستند ... عده ای آرام آرام سایه ای بر آفتاب رفتند...

.یاد روزی افتادم که کسی را از خودم رنجاندم و رفت ...

پ . ن : 
یکی این چاوشی رو خفه کنه صدای خسته اش منو دیوونه کرد ... بچه بودم غصه وبالم نبود هیچ کی حریف شور و حالم نبود ...



بعدن نوشت یواشکی :

باور کنید حال و هوایم مساعد است
این شایعات، شیوه‌ی بعضی جراید است

یک صبح، تیتر می‌شوم: این شخص...[بگذریم]
یک عصر: خوانده‌اید... و تکرار زاید است

من زنده‌ام هنوز و غزل فکر می‌کنم
باور نمی‌کنید، همین شعر شاهد است.**


* سهراب سپهری
**محمد علی بهمنی


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۱ ، ۰۰:۳۹
شما مرا درخت صدا کنید

سلام :

می رسی
              ناگهان
شبیه برف
              تا بگویمت سَ…
رفته ای
بغض می کنند
                     در گلوی من سه حرف...


دست مرا بگیر و ببر شهر دیگری
مانند ماهیان که پی نهر دیگری…

شیرین نکرد کام تو را این دیار اگر
در جام من نریخت مگر زهر دیگری

با عاشقان، زمانه بگو آشتی نکن!
غمگین نمی‌شویم جز از قهر دیگری

عشق، آن عصای معجزه در دست‌های توست
بگذار با تو بگذرم از بحر دیگری

تلخ و رسول‌کُش شده این روزگار، کاش
ایمان بیاورم به تو در دهر ِ دیگری…

مژگان عباسلو


+ سهراب نوشت ....

.
.
.
گوش کن، جاده صدا می زند از دور قدم های ترا  

چشم تو زینت تاریکی نیست.

پلک ها را بتکان، کفش به پا کن، و بیا.

و یا تا جایی، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد

و زمان روی کلوخی بنشنید با تو

و مزامیر شب اندام ترا، مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند.

پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت:

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است.






آدینه نوشت :



صبحِ بی تو، رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بی ‌تو حتی مهربانی حالتی از کینه دارد

بی ‌تو می‌گویند: تعطیل است کارِ عشق بازی
عشق، اما کی خبر از شنبه و آدینه دارد

جُغد، بر ویرانه می‌خواند به انکارِ تو اما
خاک این ویرانه‌ها، بویی از آن ویرانه دارد

خواستم از رنجشِ دوری بگویم، یادم آمد
عشق با آزار، خویشاوندی دیرینه دارد

رویِ آنم نیست تا در آرزو، دستی برآرم
ای خوش آن دستی که رنگِ آبرو از پینه دارد

در هوای عشقِ تو پر می زند با بی قراری
آن کبوترْ چاهیِ زخمی که او در سینه دارد

ناگهان قفلِ بزرگ تیرگی را می‌گشاید
آن که در دستش کلید شهر پر آیینه دارد

قیصر امین پور


+ بعدا نوشت :

گاهی دلم میخواهد وقتی بغض میکنم
خدا از آسمان به زمین بیاید
اشک هایم را پاک کند، دستم را بگیرد
و بگوید: اینجا آدمها اذیتت میکنند؟ بــیـــا بــــــرویــــــــم...



۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۰ ، ۱۳:۳۸
شما مرا درخت صدا کنید
چه خوب می آیند

 می خوانند 

می روند 

نظر نمی دهند!

شبیه قصه دنیاست....

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۰ ، ۰۱:۰۹
شما مرا درخت صدا کنید

پیغام ماهی ها

رفته بودم سر حوض

تا ببینم شاید، عکس تنهایی خود را در آب

آب در حوض نبود.

ماهیان می گفتند:


***

هیچ تقصیر درختان نیست.

ظهر دم کرده تابستان بود،

پسر روشن آب، لب پاشویه نشست

و عقاب خورشید، آمد او را به هوا برد که برد.


به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.

برق از پولک ما رفت که رفت.

ولی آن نور درشت،

عکس آن میخک قرمز در آب

که اگر باد می آمد دل او، پشت چین های تغافل می زد،

چشم ما بود.

روزنی بود به اقرار بهشت.


تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت کن

و بگو ماهی ها، حوضشان بی آب است.


***

باد می رفت به سر وقت چنار.

من به سر وقت خدا می رفتم.



از مجموعه حجم سبز - سهراب سپهری

پ.ن:

(عنوان مطلب از نیایش -شرق اندوه سهراب)

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۰ ، ۲۲:۳۷
شما مرا درخت صدا کنید

من از این طرف آمدم...

خواهش میکنم از من سوال نکن

حالا سالهاست که من از رسم این رویا به گریه رسیده ام

چرا پروانه های مرده مرا پس نمیدهید؟

چرا کتابهای کهنه بر آب آتش گرفته اند؟

چرا هیچ کس با یک پیاله آب خنک به کوچه نمی آید؟

خواهش میکنم از من سوال نکن

میفرمایید خانه کدام گریه از سکوت دریچه ها خاموش است؟

بیا..فاجعه چیزی شبیه بدفهمی باد از خواب اشیانه است!

فقط همین؟

البته که هر سفر کرده ی بی خبر هم مسافر نیست

به خدا من از این طرف امده ام.

همین حدود که باد بی سوال از مقابل ما می آید

گوش کن!

این صدا.صدای لرزش سرشاخه صنوبری

در همین نزدیکی هاست.

بوی وهم و آب و ازل می آید

پروانه اول میمیرد

بعد کبوتر زاده میشود

کتابها اول میمیرند

بعد سرب و ستاره و یا باران...

سید علی صالحی

..................

سلام

شب پیش ، خواب باران و پاییزی نیامده را دیدم.

انگار که تعبیر تمام رفتن ها،بازگشت به زادروز شقایق است.

سلام دوستان روزها شرمنده بودم از بودنم دیروز ها از نبودم و امروز ها از آمدن ..... لطف دوستان از اینجا بود تا کهکشانها و من زبانی قاصر از تشکر ... از اینکه در نبودنم بودید از صفا و معرفت شماست و از اینکه جواب کامنت هاتون ندادم عذر می خوام (چقدر عذر خواهی سخته نفسم بند اوومد...) این وبلاگ ساختم که شهری داشته باشیم باهم که پشت دریا باشد ، رو به تجلی و اینجا همچون کودکی ده ساله یاد هم آریم که آبی آبی است ... باشد امید که "پای چپر ها " شود جا پای خدا.

من کتابم را گشودم زیر سقف ناپدید وقت‌. 

نیمروز آمد. 

بوی نان از آفتاب سفره تا ادراک جسم گل سفر می کرد. 

مرتع ادراک خرم بود. 

دست من در رنگ های فطری بودن شناور شد: 

پرتقالی پوست می کندم‌. 

شهرها در آیینه پیدا بود. 

دوستان من کجا هستند؟ 

روزهاشان پرتقالی باد! 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۰ ، ۱۶:۰۰
شما مرا درخت صدا کنید