پیاده رو

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده رو

به نام خدا
خدایی که بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان مینشیند و بر بند تاب با کودکانتان تاب می خورد و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند... به شرط اعتقاد ؛به شرط پاکی دل؛به شرط طهارت روح؛به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.به شرط اینکه بشویید قلبهایتان را از هر احساس نا روا! و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف؛و زبانهایتان را از هر گفتار ناپاک؛ و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار و برهیزید از ناجوانمردی ها ناراستی ها نامردمی ها! مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟

برگرفته از سخنان ملا صدرا شیرازی

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سهراب سپهری» ثبت شده است

به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
 واژه ای در قفس است
 حرفهایم مثل یک تکه چمن روشن بود
 من به آنان گفتم
 آفتابی لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد
و به آنان گفتم
 سنگ آرایش کوهستان نیست
 همچنانی که فلز زیوری نیست به اندام کلنگ
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است
 که رسولان همه از تابش آن خیره شدند
پی گوهر باشید
 لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید
 و من آنان را به صدای قدم پیک بشارت دادم
 و به نزدیکی روز و به افزایش رنگ
 به طنین گل سرخ پشت پرچین سخن های درشت
و به آنان گفتم
 هر که در حافظه ی  چوب ببنید باغی
صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهدماند
 هر که با مرغ هوا دوست شود
 خوابش آرامترین خواب جهان خواهد بود
آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند
 می گشاید گره پنجره ها را با آه
زیر بیدی بودیم
برگی از شاخه بالای سرم چیدم گفتم
چشم راباز کنید ایتی بهتر از این می خواهید ؟
می شنیدم که بهم می گفتند
سحر میداند سحر
سر هر کوه رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد
خانه هاشان پر داوودی بود
چشمشان رابستیم
دستشان را نرساندیم به سرشاخه هوش
جیبشان را پر عادت کردیم
خوابشان را به صدای سفر اینه ها آشفتیم

 سهراب سپهری

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۸۹ ، ۰۱:۵۴
شما مرا درخت صدا کنید
روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد

در رگ ها .نور  خواهم ریخت .

و صدا در خواهم داد: ای سبد هاتان پر خواب !سیب

آوردم .سیب سرخ خورشید .

خواهم آمد گل یاسی به گدا خواهم داد .

زن زیبای جزامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید

کور را خواهم گفت :چه تماشا دارد باغ !

دوره گردی خواهم شد .کوچه ها را خواهم گشت .

جار خواهم زد ای شبنم. شبنم. شبنم.

رهگذری خواهد گفت : راستی را شب تاریکی است  .

کهکشانی خواهم دادش .

روی پل دخترکی بی پاست .دب اکبر را بر گردن او خواهم آویخت .

هر چه دشنام از لب ها خواهم بر چید .

هر چه دیوار از جا خواهم بر کند .

رهزنان را خواهم گفت : کاروانی آمد بارش لبخند !

ا بر را پاره خواهم کرد .

من گره خواهم زد چشمان را با خورشید .

دل ها را با عشق .سایه ها را با آب .شاخه ها را با باد .

و به هم خواهم پیوست .خواب کودک را با زمزمه

زنجره ها .

.باد بادبادک ها را به هوا خواهم برد

گلدان ها را آب خواهم داد .

خواهم آمد سر هر دیواری . میخکی خواهم کاشت .

پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند .

آشتی خواهم داد .

آشنا خواهم کرد

راه خواهم رفت

نور خواهم خورد

دوست خواهم داشت .

سهراب

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۸۹ ، ۱۱:۰۳
شما مرا درخت صدا کنید

بسم الله . . .

زندگی محفل باغی گذراست
که پُر از درد و بلاست
که پُر از جور و صفاست
من فقط میدانم که خدا آن بالاست و همیشه با ماست!
نعمتش در بر ماست
حکمتش بر سر ماست
رحمتش در پی ماست
ولی آدم تنهاست!
من فقط میدانم که خـدا آن بالاست!

------------------------------------------------------------------------------------------

زندگی آرام است ، مثل آرامش یک خواب بلند

. زندگی شیرین است ، مثل شیرینی یک روز قشنگ

. زندگی رویایی است ، مثل رویای یک کودک ناز

 زندگی زیبایی است ، مثل زیبایی یک غنچه ی باز

 زندگی تک تک این ساعت هاست ،

زندگی چرخش عقربه هاست

زندگی مثل زمان در گذر است...

چشم تا باز کنیم عمرمان میگذرد

-----------------------------------------------------------------------------------------

پشت سر نیست فضایی زنده.

پشت سر مرغ نمی خواند.

پشت سر باد نمی آید.

پشت سر خستگی تاریخ است                     رهایش بکنید

زندگی آبتنی کردن در حوضچه ی اکنون است      تلاشی بکنید

-----------------------------------------------------------------------------------------

زندگی رسم خوشایندی است.
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازه عشق.
زندگی چیزی نیست، که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود.
زندگی‌ جذبه دستی است که می‌چیند.
زندگی نوبر انجیر سیاه، در دهان گس تابستان است.
زندگی بعد درخت است به چشم حشره.
زندگی تجربه شب پره در تاریکی است.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می‌پیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست.
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی «ماه»،
فکر بوییدن گل در کره‌ای دیگر.
زندگی شستن یک بشقاب است.
زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است.
زندگی «مجذور» آینه است
زندگی گل به «توان» ابدیت،
زندگی «ضرب» زمین در ضربان دل ما،
زندگی «هندسه» ساده و یکسان نفسهاست.
هر کجا هستم، باشم،
آسمان مال من است.
پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است.
چه اهمیت دارد
گاه اگر می‌رویند
قارچ‌های غربت؟زیر باران باید بازی کرد.
زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه «اکنون» است.
رخت‌ها را بکنیم:
آب در یک قدمی است.
روشنی را بچشیم.
شب یک دهکده را وزن کنیم، خواب یک آهو را.
گرمی لانه ی لک لک را ادراک کنیم.
روی قانون چمن پا نگذاریم.
در موستان گره ذائقه را باز کنیم.
و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد.
و نگوییم که شب چیز بدی است.
و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ.
و بیاریم سبد
ببریم این همه سرخ، این همه سبز.
صبح‌ها نان و پنیرک بخوریم.
و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام.
و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت.
و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی‌آید
و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست.
و کتابی که در آن یاخته‌ها بی بعدند.
و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد.
و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون.
و بدانیم اگر کرم نبود، زندگی چیزی کم داشت.
و اگر خنج نبود، لطمه می‌خورد به قانون درخت
و اگر مرگ نبود، دست ما در پی چیزی می‌گشت.

-----------------------------------------------------------------------------------------

کاش میشد که مرا هم ببری
تو که از نسل سپید سحری
این حوالی پر از بی خبری است
کسی از عشق ندارد خبری
دستها فصل دعا خشکیده است
قلب هر شاخه کبود از تبری
کاش این پنجره ها بسته نبود
کاش میشد خورشید سپری
و خدا فرصت سبزی میداد
تا دلم باز کن بال و پری
راستی چشم مرا پاسخ باش!
میشود تا تو مرا هم ببری؟!!...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۸۹ ، ۱۵:۴۸
شما مرا درخت صدا کنید
صدای پای اب

من به سیبی خشنودم

i'm pleased with an apple

وبه بوییدن یک بوته ی بابونه..

and glad with the smell of camomile

من به یک اینه،یک بستگی پاک قناعت دارم...

i'm satisfed with a pure relationship...

من نمی دانم

i dont khonow

که چرا می گویند:اسب حیوان نجیبی است،کبوتر زیباست.

whay a horse is noble animal,and dove is lovely.

و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست.

why nobody kepts a vulture

گل شبدر چه کم از لاله ی قرمز دارد.

why a clover is superior to a red tulip.

چشم ها را باید شست،جور دیگر باید دید.

we shoud rinnse our eyes,view things differently.

واژه ها را باید شست.

we shoud wash our words

واژه باید خود باد،واژه باید خود باران باشد.

words shoud be rain and wind

چتر ها را باید بست،

we shoud closeour umbrellas,

زیر باران باید رفت..

and walk in the rain

فکر را،خاطره را زیر باران باید برد.

take mind and memory in the rain

با همه مردم شهر،زیر باران باید رفت.

with all the townsfolk walk in the rain.

دوست را،زیر باران باید دید.

meet friend in the rain

عشق را،زیر باران باید جست....

quest love in rain...

زیر باران باید بازی کرد.

play in the rain.

زیر باران باید چیز نوشت،حرف زد نیلوفر کاشت.

write,talk and plant waterlily in the rain

زندگی تر شدن پی در پی،

life is soaking continously,

زندگی آب تنی کردن در حوضچه ی"اکنون"است...

life is bathing in the pond of "now

سهراب سپهری

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۸۹ ، ۱۸:۳۰
شما مرا درخت صدا کنید
کفش هایم کو

چه کسی بود صدا زد : سهراب ؟

آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ

مادرم در خواب است       

و منوچهر و پروانه و شاید همه مردم شهر

شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد

ونسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد

بوی هجرت می آید

 بالش من پر آواز پر چلچله ها ست

صبح خواهد شد  و به این کاسه آب

 آسمان هجرت خواهد کرد

 باید امشب بروم

من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

 حرفی از جنس زمان نشنیدم

هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد

هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت

من به اندازه یک ابر دلم می گیرد

 وقتی از پنجره می   بینم حوری

دختر بالغ همسایه

پای کمیابترین نارون روی زمین فقه می خواند

چیزهایی هم هست لحظه هایی  پر اوج

مثلا شاعره ای را دیدم

 آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش

آسمان تخم گذاشت

و شبی از شب ها مردی از من پرسید  

تا طلوع انگور چند ساعت راه است ؟

باید امشب بروم باید امشب چمدانی را

 که به اندازه پیراهن تنهایی    من جا دارد بردارم

و به سمتی   بروم  که درختان حماسی   پیداست

رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند

یک نفر باز صدا زد : سهراب

کفش هایم کو؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۸۹ ، ۲۱:۱۱
شما مرا درخت صدا کنید