پیاده رو

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده رو

به نام خدا
خدایی که بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان مینشیند و بر بند تاب با کودکانتان تاب می خورد و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند... به شرط اعتقاد ؛به شرط پاکی دل؛به شرط طهارت روح؛به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.به شرط اینکه بشویید قلبهایتان را از هر احساس نا روا! و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف؛و زبانهایتان را از هر گفتار ناپاک؛ و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار و برهیزید از ناجوانمردی ها ناراستی ها نامردمی ها! مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟

برگرفته از سخنان ملا صدرا شیرازی

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سهراب سپهری» ثبت شده است

صدای کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید.

در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنها ترم.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد.
و خاصیت عشق این است.
کسی نیست،

بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم
بیا زودتر چیزها را ببینیم

ببین، عقربکهای فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل می کنند
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.

مرا گرم کن
( و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت یک سنگ،
اجاق شقایق مرا گرم کرد. )

در این کوچه هایی که تاریک هستند
من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم.
من از سطح سیمانی قرن می ترسم.
بیا تا نترسیم از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه
جرثقیل است.
مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی دراین عصر
معراج پولاد.
مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطحکاک
فلزات.
اگر کاشف معدن صبح آمد، صدا کن مرا.
و من، در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو، بیدار
خواهم شد.
و آن وقت
حکایت کن از بمب هایی که من خواب بودم، و افتاد.
حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم، و تر شد.
بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند.
در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رؤیای
کودک گذر داشت
قناری نخ آواز خود را به پای چه احساس
آسایشی بست.
بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد.
چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد.
چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید.
و آن وقت من، مثل ایمانی از تابش « استوا » گرم،
ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید.

سهراب سپهری

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۰ ، ۱۹:۰۸
شما مرا درخت صدا کنید
از هجوم روشنایی شیشه های در تکان می خورد.
صبح شد،‌آفتاب آمد.
چای را خوردیم روی سبزه راز میز.

***
ساعت نه ابر آمد، نرده ها تر شد.
لحظه های کوچک من زیر لادن ها نهان بودند.
یک عروسک پشت باران بود.

***
ابرها رفتند.
یک هوای صاف،‌یک گنجشک، یک پرواز.
دشمنان من کجا هستند؟
فکر می کردم:
در حضور شمعدانی ها شقاوت آب خواهد شد.

***
در گشودم: قسمتی از آسمان افتاد در لیوان آب من.
آب را با آسمان خوردم.
لحظه های کوچک من خواب های نقره می دیدند.
من کتابم را گشودم زیر ناپدید وقت.

***
نیمروز آمد.
بوی نان از آفتاب سفره تا ادراک جسم گل سفر می کرد.
مرتع ادراک خرم بود.
***
دست من در رنگ های فطری بودن شناور شد:
پرتقالی پوست می کندم.
شهر در آیینه پیدا بود.
دوستان من کجا هستند؟
روزهاشان پرتقالی باد!

***
پشت شیشه تا بخواهی شب.
در اتاق من طنینی بود از برخورد انگشتان من با اوج،
در اتاق من صدای کاهش مقیاس می آمد.
لحظه های کوچک من تا ستاره فکر می کردند.
خواب روی چشم هایم چیزهایی را بنا می کرد:
یک فضای باز،‌شن های ترنم، جای پای دوست ...

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۰ ، ۰۲:۳۶
شما مرا درخت صدا کنید
شب تنهایی خوب

گوش کن، دور ترین مرغ جهان می خواند.
شب سلیس است، و یکدست، و باز.
شمعدانی ها
و صدادارترین شاخه فصل،‌ماه را می شنوند.

پلکان جلو ساختمان،
در فانوس به دست
و در اسراف نسیم،

گوش کن، جاده صدا می زند از دور قدم های ترا.
چشم تو زینت تاریکی نیست.
پلک ها را بتکان، کفش به پا کن، و بیا.
و یا تا جایی، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشنید با تو
و مزامیر شب اندام ترا، مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند.
پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت:
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۰ ، ۰۲:۳۹
شما مرا درخت صدا کنید
به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
وبه پرواز کبوتر از ذهن
واژه ای در قفس است.
 
حرف هایم مثل یک تکه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم:
آفتابی لب درگاه شماست که اگر در بگشایید به رفتار شما می تابد.
 
و به آنان گفتم:
سنگ آرایش کوهستان نیست
همچنانی که فلز، زیوری نیست به اندام کلنگ.
در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است که رسولان همه از تابش آن خیره شدند.
پی گوهر باشید.
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید.
و من آنان را، به صدای قدم پیک بشارت دادم
و به نزدیکی روز، و به افزایش رنگ.
به طنین گل سرخ، پشت پرچین سخن های درشت.
 
و به آنان گفتم:
هرکه در حافظه چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشه ی شور ابدی خواهد ماند.
هرکه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود.
آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند
می گشاید گره پنجره ها را با آه.

زیر بیدی بودیم.
برگی از شاخه بالای سرم چیدم، گفتم:
چشم را باز کنید، آیتی بهتر از این می خواهید؟
می شنیدم که بهم می گفتند:
سِحر می داند، سِحر!

سر هرکوه رسولی دیدند
ابر انکار به دوش آوردند.
باد را نازل کردیم
تا کلاه از سرشان بردارد.
خانه هاشان پٌر داودی بود،
چشمشان را بستیم.
دستشان را نرساندیم به سرشاخه هوش.
جیبشان را پرعادت کردیم.
خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم.
"سهراب"

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۰ ، ۰۳:۲۳
شما مرا درخت صدا کنید
رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید، عکس تنهایی خود را در آب
آب در حوض نبود
ماهیان می گفتند:
"هیچ تقصیر درختان نیست"

ظهر دم کرده تابستان بود،
پسر روشن آب ، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید ، آمد او را به هوا برد که برد.

به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.
برق از پولک رفت که رفت.
ولی ان نور درشت ،
عکس آن میخک قرمز در آب
و اگر باد می آمد دل او،
پشت چین های تغافل می زد،
چشم ما بود.
روزی بود به اقرار بهشت.

تو اگر درتپش باغ خدا رادیدی ،
همت کن
و بگو ماهی ها ، حوضشان بی آب است

باد می رفت به سر وقت چنار،
من به سر وقت خدا می رفتم.

(سهراب سپهری)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۸۹ ، ۱۷:۲۵
شما مرا درخت صدا کنید