پیاده رو

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده رو

به نام خدا
خدایی که بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان مینشیند و بر بند تاب با کودکانتان تاب می خورد و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند... به شرط اعتقاد ؛به شرط پاکی دل؛به شرط طهارت روح؛به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.به شرط اینکه بشویید قلبهایتان را از هر احساس نا روا! و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف؛و زبانهایتان را از هر گفتار ناپاک؛ و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار و برهیزید از ناجوانمردی ها ناراستی ها نامردمی ها! مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟

برگرفته از سخنان ملا صدرا شیرازی

من از این طرف آمدم...

دوشنبه, ۲ آبان ۱۳۹۰، ۰۴:۰۰ ب.ظ

من از این طرف آمدم...

خواهش میکنم از من سوال نکن

حالا سالهاست که من از رسم این رویا به گریه رسیده ام

چرا پروانه های مرده مرا پس نمیدهید؟

چرا کتابهای کهنه بر آب آتش گرفته اند؟

چرا هیچ کس با یک پیاله آب خنک به کوچه نمی آید؟

خواهش میکنم از من سوال نکن

میفرمایید خانه کدام گریه از سکوت دریچه ها خاموش است؟

بیا..فاجعه چیزی شبیه بدفهمی باد از خواب اشیانه است!

فقط همین؟

البته که هر سفر کرده ی بی خبر هم مسافر نیست

به خدا من از این طرف امده ام.

همین حدود که باد بی سوال از مقابل ما می آید

گوش کن!

این صدا.صدای لرزش سرشاخه صنوبری

در همین نزدیکی هاست.

بوی وهم و آب و ازل می آید

پروانه اول میمیرد

بعد کبوتر زاده میشود

کتابها اول میمیرند

بعد سرب و ستاره و یا باران...

سید علی صالحی

..................

سلام

شب پیش ، خواب باران و پاییزی نیامده را دیدم.

انگار که تعبیر تمام رفتن ها،بازگشت به زادروز شقایق است.

سلام دوستان روزها شرمنده بودم از بودنم دیروز ها از نبودم و امروز ها از آمدن ..... لطف دوستان از اینجا بود تا کهکشانها و من زبانی قاصر از تشکر ... از اینکه در نبودنم بودید از صفا و معرفت شماست و از اینکه جواب کامنت هاتون ندادم عذر می خوام (چقدر عذر خواهی سخته نفسم بند اوومد...) این وبلاگ ساختم که شهری داشته باشیم باهم که پشت دریا باشد ، رو به تجلی و اینجا همچون کودکی ده ساله یاد هم آریم که آبی آبی است ... باشد امید که "پای چپر ها " شود جا پای خدا.

من کتابم را گشودم زیر سقف ناپدید وقت‌. 

نیمروز آمد. 

بوی نان از آفتاب سفره تا ادراک جسم گل سفر می کرد. 

مرتع ادراک خرم بود. 

دست من در رنگ های فطری بودن شناور شد: 

پرتقالی پوست می کندم‌. 

شهرها در آیینه پیدا بود. 

دوستان من کجا هستند؟ 

روزهاشان پرتقالی باد! 

نظرات  (۳)

سلام از حضور سبزتان ممنونم

وبلاگ مفیدی دارید

موفق باشید
سلام برادر خوبم...
چقدر خوشحال شدم که دوباره اومدی
گویا دیشب بهم الهام شده بود که سری به خونه ی قبلی تون زدم

خونه ی نو مبارک
و چقدر اینجا از همین اول راه قشنگ و دلنوازه...
روحم تازه شد...

و چنان بی تابم،که دلم می خواهد بدوم تا ته دشت ...

سل----------------ام
حضور دوباره تون این امید رو داد که بازم شعرای تازه و قشنگ رو می شه توی یه وبلاگ پیدا کرد.
متشکرم که خبرم کردید
فقط یه کوچولو انتقاد کنم؟
خیلی شلوغ شده وبلاگتون از هر طرف واژه سر آدم می ریزه!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">