پیاده رو

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده رو

به نام خدا
خدایی که بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان مینشیند و بر بند تاب با کودکانتان تاب می خورد و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند... به شرط اعتقاد ؛به شرط پاکی دل؛به شرط طهارت روح؛به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.به شرط اینکه بشویید قلبهایتان را از هر احساس نا روا! و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف؛و زبانهایتان را از هر گفتار ناپاک؛ و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار و برهیزید از ناجوانمردی ها ناراستی ها نامردمی ها! مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟

برگرفته از سخنان ملا صدرا شیرازی

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مژگان عباسلو» ثبت شده است

مژگان عباسلو :


سوگند به آن نور که بالاسرمان را…

عشق‌ست نگه داشته بالا سرمان را


عشق‌ست که با شوق نهادیم به راهش

تنها سرمان را نه که سرتاسرمان را


همپای خلیلیم که آورد به مسلخ

سرمایه‌ی عمری اگر او، ما سرمان را


مستیم چنان مست که سر از خودمان نیست

هوشیار کسی هست که ما یا سرمان را…؟


سردار نبودیم ولی کشته به عشقیم

اینجا سر داریم

وَ

آنجا سرمان را …


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۱ ، ۱۶:۲۸
شما مرا درخت صدا کنید

سلام :

می رسی
              ناگهان
شبیه برف
              تا بگویمت سَ…
رفته ای
بغض می کنند
                     در گلوی من سه حرف...


دست مرا بگیر و ببر شهر دیگری
مانند ماهیان که پی نهر دیگری…

شیرین نکرد کام تو را این دیار اگر
در جام من نریخت مگر زهر دیگری

با عاشقان، زمانه بگو آشتی نکن!
غمگین نمی‌شویم جز از قهر دیگری

عشق، آن عصای معجزه در دست‌های توست
بگذار با تو بگذرم از بحر دیگری

تلخ و رسول‌کُش شده این روزگار، کاش
ایمان بیاورم به تو در دهر ِ دیگری…

مژگان عباسلو


+ سهراب نوشت ....

.
.
.
گوش کن، جاده صدا می زند از دور قدم های ترا  

چشم تو زینت تاریکی نیست.

پلک ها را بتکان، کفش به پا کن، و بیا.

و یا تا جایی، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد

و زمان روی کلوخی بنشنید با تو

و مزامیر شب اندام ترا، مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند.

پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت:

بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است.






آدینه نوشت :



صبحِ بی تو، رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بی ‌تو حتی مهربانی حالتی از کینه دارد

بی ‌تو می‌گویند: تعطیل است کارِ عشق بازی
عشق، اما کی خبر از شنبه و آدینه دارد

جُغد، بر ویرانه می‌خواند به انکارِ تو اما
خاک این ویرانه‌ها، بویی از آن ویرانه دارد

خواستم از رنجشِ دوری بگویم، یادم آمد
عشق با آزار، خویشاوندی دیرینه دارد

رویِ آنم نیست تا در آرزو، دستی برآرم
ای خوش آن دستی که رنگِ آبرو از پینه دارد

در هوای عشقِ تو پر می زند با بی قراری
آن کبوترْ چاهیِ زخمی که او در سینه دارد

ناگهان قفلِ بزرگ تیرگی را می‌گشاید
آن که در دستش کلید شهر پر آیینه دارد

قیصر امین پور


+ بعدا نوشت :

گاهی دلم میخواهد وقتی بغض میکنم
خدا از آسمان به زمین بیاید
اشک هایم را پاک کند، دستم را بگیرد
و بگوید: اینجا آدمها اذیتت میکنند؟ بــیـــا بــــــرویــــــــم...



۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۰ ، ۱۳:۳۸
شما مرا درخت صدا کنید

هیچ بودیم، خدا خواست که تشکیل شویم

مختصر شرحی از آن صاحب تفصیل شویم


قبل ما آمده‌بودند که آدم باشند

یک کلاغ آمد و آموخت که قابیل شویم


چه عصاها به زمین خورد که ما برخیزیم

بعد هم منکر ِ رفت‌آمد ِ از نیل شویم


بعدها از خودمان غول سه‌سر می‌سازیم

نور هم آن قدَری نیست که ما فیل شویم


تازه گیرم بشویم، از کرَم او‌ست اگر

باز شایسته‌ی دیدار ِ ابابیل شویم


مثل دکّان، دلمان پر شده از جنس ِ جلَب

کاش این جمعه که آمد، همه تعطیل شویم...


-مژگان عباسلو

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۰ ، ۱۷:۰۳
شما مرا درخت صدا کنید