گوش کن....
پنجشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۰، ۰۱:۳۸ ب.ظ
سلام :
می رسی
ناگهان
شبیه برف
تا بگویمت سَ…
رفته ای
بغض می کنند
در گلوی من سه حرف...
دست مرا بگیر و ببر شهر دیگری
مانند ماهیان که پی نهر دیگری…
شیرین نکرد کام تو را این دیار اگر
در جام من نریخت مگر زهر دیگری
با عاشقان، زمانه بگو آشتی نکن!
غمگین نمیشویم جز از قهر دیگری
عشق، آن عصای معجزه در دستهای توست
بگذار با تو بگذرم از بحر دیگری
تلخ و رسولکُش شده این روزگار، کاش
ایمان بیاورم به تو در دهر ِ دیگری…
مژگان عباسلو
+ سهراب نوشت ....
.
.
.
گوش کن، جاده صدا می زند از دور قدم های ترا
چشم تو زینت تاریکی نیست.
پلک ها را بتکان، کفش به پا کن، و بیا.
و یا تا جایی، که پر ماه به انگشت تو هشدار دهد
و زمان روی کلوخی بنشنید با تو
و مزامیر شب اندام ترا، مثل یک قطعه آواز به خود جذب کنند.
پارسایی است در آنجا که ترا خواهد گفت:
بهترین چیز رسیدن به نگاهی است که از حادثه عشق تر است.
آدینه نوشت :
صبحِ بی تو، رنگ بعد از ظهر
یک آدینه دارد
بی تو حتی مهربانی
حالتی از کینه دارد
بی تو میگویند: تعطیل است کارِ عشق بازی
عشق، اما کی خبر از
شنبه و آدینه دارد
جُغد، بر ویرانه میخواند
به انکارِ تو اما
خاک این ویرانهها،
بویی از آن ویرانه دارد
خواستم از رنجشِ
دوری بگویم، یادم آمد
عشق با آزار، خویشاوندی
دیرینه دارد
رویِ آنم نیست تا در
آرزو، دستی برآرم
ای خوش آن دستی که
رنگِ آبرو از پینه دارد
در هوای عشقِ تو پر
می زند با بی قراری
آن کبوترْ چاهیِ
زخمی که او در سینه دارد
ناگهان قفلِ بزرگ تیرگی
را میگشاید
آن که در دستش کلید
شهر پر آیینه دارد
قیصر امین پور
+ بعدا نوشت :
گاهی دلم میخواهد وقتی بغض میکنم
خدا از آسمان به زمین بیاید
اشک هایم را پاک کند، دستم را بگیرد
و بگوید: اینجا آدمها اذیتت میکنند؟ بــیـــا بــــــرویــــــــم...
بلندترین انتظارم شد...