پیاده رو

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده رو

به نام خدا
خدایی که بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان مینشیند و بر بند تاب با کودکانتان تاب می خورد و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند... به شرط اعتقاد ؛به شرط پاکی دل؛به شرط طهارت روح؛به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.به شرط اینکه بشویید قلبهایتان را از هر احساس نا روا! و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف؛و زبانهایتان را از هر گفتار ناپاک؛ و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار و برهیزید از ناجوانمردی ها ناراستی ها نامردمی ها! مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟

برگرفته از سخنان ملا صدرا شیرازی

۴۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

یک شبی مجنون نمازش را شکست                

بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود            

فارغ از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او                            

 پُر ز لیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای                       

بر صلیب عشق دارم کرده ای

جام لیلا را به دستم داده ای                          

 وندر این بازی شکستم داده ای

نیشتر عشقش به جانم می زنی                   

دردم از لیلاست آنم می زنی

خسته ام زین عشق،دل خونم نکن                  

من که مجنونم تو مجنونم نکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم                            

این تو و لیلای تو... من نیستم

گفت ای دیوانه لیلایت منم                             

در رگ پنهان و پیدایت منم

سالها با جور لیلا ساختی                              

من کنارت بودم و نشناختی

عشق لیلا در دلت انداختم                            

صد قمار عشق یکجا باختم

کردمت آواره صحرا نشد                              

گفتم عا قل می شوی اما نشد

سوختم در حسرت یک یا ربت                       

غیر لیلا بر نیامد از لبت

روز و شب او را صدا کردی ولی                        

دیدم امشب با منی گفتم بلی

مطمئن بودم به من سر می زنی                    

در حریم خانه ام در می زنی

حال این لیلا که خوارت کرده بود                      

درس عشقش بی قرارت کرده بود

مرد راهش باش تا شاهت کنم                     

صد چو لیلا کشته در راهت کنم

شاعر : ؟؟؟؟؟

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۰ ، ۲۰:۴۰
شما مرا درخت صدا کنید
این مثنوی حدیث پریشانی من است
بشنو که سوگنامه ویرانی من است

امشب نه اینکه شام غریبان گرفته ام
بلکه به یمن آمدنت جان گرفته ام

گفتی غزل بگو،غزلم شور و حال مرد
بعد از تو حس شعر فنا شد،خیال مرد

گفتم مرو که تیره شود زندگانیم
با رفتنت به خاک سیه می نشانیم

گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد
بر چشم باز فرصت دیدن نمی دهد

وقتی نقاب محور یکرنگ بودن است
معیار مهرورزی مان سنگ بودن است

دیگر چه جای دلخوشی و عشق بازی است
اصلاً کدام احمق از این عشق راضی است

این عشق نیست فاجعه قرن آهن است
من بودنی که عاقبتش نیست بودن است

حالا به حرفهای غریبت رسیده ام
فهمیده ام که خوب تو را بد شنیده ام

حق با تو بود از غم غربت شکسته ام
بگذار صادقانه بگویم که خسته ام
 
بیزارم از تمام رفیقان نارفیق
اینها چقدر فاصله دارند تا رفیق

من را به ابتذال نبودن کشانده اند
روح مرا به مسند پوچی نشانده اند

تا این برادران ریاکار زنده اند
این گرگ سیرتان جفاکار زنده اند

یعقوب درد میکشد و کور می شود
یوسف همیشه وصله ناجور می شود

اینجا نقاب شیر به کفتار می زنند
منصور را هر آئینه بر دار می زنند

اینجا کسی برای کسی "کس" نمی شود
حتی عقاب درخور کرکس نمی شود

جایی که سهم مرد به جز تازیانه نیست
حق با تو بود ماندنمان عاقلانه نیست

ما میرویم چون دلمان جای دیگر است
ما می رویم هر که بماند مخیر است

ما میرویم گرچه ز الطاف دوستان
بر جای جای پیکرمان زخم خنجر است

دلخوش نمی کنیم به عثمان و مذهبش
در دین ما ملاک مسلمان ابوذر است

ما میرویم مقصدمان نامشخص است
هرجا رویم بی شک از این شهر بهتر است

ازسادگی است گر به کسی تکیه کرده ایم
اینجا که گرگ با سگ گله برادر است

ما می رویم،ماندن با درد فاجعه است
در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است

دیری است رفته اند امیران قافله
ما مانده ایم و قافله پیران قافله

اینجا دگرچه باب من و پای لنگ نیست
باید شتاب کرد مجال درنگ نیست

بر درب آفتاب پی باج می رویم
ما هم بدون بال به معراج می رویم

 اسلام ولی محمدی

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۰ ، ۲۰:۰۹
شما مرا درخت صدا کنید
باغ‌ها در خویش می‌خواهند مدفونم کنند
تا درختان هم‌ چو یاران پنجه در خونم کنند

کاش در باغ زمین هم میوهٔ ممنوعه بود
بلکه آدم‌ها از این ویرانه بیرونم کنند

عشق نایاب است دیگر گرچه لیلی‌های شهر
با فریب رنگ می‌خواهند مجنونم کنند

بگذر از خیر حسابم با کرام الکاتبین
امر کن فکری به حال زار اکنونم کنند

گوشه ویرانه‌ام امشب درختی سبز شد
باغ‌ها در خویش می‌خواهند مدفونم کنند

سید صابر موسوی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۰ ، ۲۰:۰۶
شما مرا درخت صدا کنید
نگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام میکشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب می شود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطر ها و نورها
نشانده ای مرا کنون به زورقی
ز عاجها ز ابرها بلورها
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعر ها و شورها
به راه پر ستاره ه می کشانی ام
فراتر از ستاره می نشانی ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چین برکه های شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفه های آسمان
کنون به گوش من دوباره می رسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیده ام
به کهکشان به بیکران به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسه ات
مرا بخواه در شبان دیر پا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب براه ما
چگونه قطره قطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لالای گرم تو
لبالب از شراب خواب می شود
به روی گاهواره های شعر من
نگاه کن
تو میدمی و آفتاب می شود

فروغ فرخزاد

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۰ ، ۲۱:۴۵
شما مرا درخت صدا کنید
می‌خواهمت چنان‌که شب خسته خواب را
می‌جویمت چنان‌که لب تشنه آب را

محو توام چنان‌که ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده‌دمان آفتاب را

بی‌تابم آن‌چنان که درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره، خواب را

بایسته‌ای چنان‌که تپیدن برای دل
یا آن‌چنان که بال پریدن عقاب را

حتی اگر نباشی می‌آفرینمت
چونان که التهاب بیابان سراب را

ای خواهشی که خواستنی‌تر ز پاسخی

با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را


قیصر

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۰ ، ۲۰:۱۱
شما مرا درخت صدا کنید