سرگذشتی بی سرانجام است و آنی بیش نیست
بشنو اما از زبان بی زبانی بیش نیست
پرتوی یک لحظه آمد در دلم تابید و رفت
آری آن آتش که می سوزاند آنی بیش نیست
سالهای سال دنبال کسی بودم ولی
آنچه در دل می نشیند بی نشانی بیش نیست
عشق را بر بیستون بادها حک کرده اند
قصه فرهاد و شیرین داستانی بیش نیست
قصه پروانه جانا آخرش خاکستر است
داستان های حماسی هفت خوانی بیش نیست
عشوه معشوقه باید خاک را آتش کند
آنکه اخمی می کند نامهربانی بیش نیست
پیش آن آتش نشان باید شبی بر باد رفت
آنکه سرگردان شود بی خانمانی بیش نیست
راه دل را پای سر پیماید اما آنچه را
عقل من قد می دهد از نردبانی بیش نیست
عاقلان گفتند فکر آب و نان باشم ولی
شکر، در خورجینم از غم آب و نانی بیش نیست
پیش از این گفتم که جانم را نثارت می کنم
من غلط کردم پشیمانم که جانی بیش نیست
عشق، عالم را سراسر دست نابودی دهد
حیف در دستان این عالم توانی بیش نیست
من نمی گویم که دیدم عشق با جانم چه کرد
آنچه را گفتیم و گفتند از گمانی بیش نیست
قصه از این باب می گویم که شبها بگذرد
ورنه فصل بی تو بودن ها خزانی بیش نیست
راست می گویند حرف عشق کار حرف نیست
هرچه گفتم خوب می بینم بیانی بیش نیست
پروانه پرتوی