پیاده رو

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده رو

به نام خدا
خدایی که بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان مینشیند و بر بند تاب با کودکانتان تاب می خورد و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند... به شرط اعتقاد ؛به شرط پاکی دل؛به شرط طهارت روح؛به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.به شرط اینکه بشویید قلبهایتان را از هر احساس نا روا! و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف؛و زبانهایتان را از هر گفتار ناپاک؛ و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار و برهیزید از ناجوانمردی ها ناراستی ها نامردمی ها! مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟

برگرفته از سخنان ملا صدرا شیرازی

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلتنگی» ثبت شده است

دوباره بهار شد بیا

و بهار هم دلش نبود بیاید

اردیبهشت بی بهشت چه کار کند

مگر غنچه بی تو می شکفد

پروانه بی تو شمع را به چه کار آید

رودها را خشک کردی

آسمان نای نیلی شدن ندارد

و شب را از خواب بیدار کردم

و بیدار نشد

و تا صبح گریه کرد

می خواهی همه گریه کنیم

خورشید را دیده ای که از غمت پیر شده

و گریه می کند

 خورشید آبرویی از تو داشت

و تن خورشید برای تو ناقص شد

و تو خورشید را تنها نمی گذاری

پس  من سیاهی شبم

 می روم

من آب می شوم

در زمین در فضا

 قول می دهم که سنگ می شوم

گریه می کنم و سبز می شوم

بادلم دوباره وارد یک جنگ می شوم

باز داد می زند هوار می زند که من تنگ می شوم

گر نیایی دوباره زنگ می زنم

اولش تمام صدایم که گریه بود

پس در اینجا سلام می کنم

و سر به سنگ می زنم.

(۱/۲/۹۰)

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۱:۳۱
شما مرا درخت صدا کنید
امشب از غم بر سرت ای دل،چه می آید
از آسمان گویی ، صدای گریه می آید
ازتومی پرسم،صدای گریه ی کیست؟
که غرق غم از هر کرانه می آید
گویا صدای گریه ی ملائکه است
نه،این صدای غم از مدینه می آید
صدا،صدای گریه ی اشک است
که از چشمهای حضرت ریحانه می آید
نه،به خدا عرش و فرش می گریند
وقتی که چشمه ی کوثر روانه می آید
این همه اشک و گریه از غم چیست؟
آری از بریدن سر عدل زمانه می آید
بانوی دین که آزموده خدا قبل خلقتش
می دید صدای خطبه شقشقیه می آید                                           (27/1/90)
۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۰ ، ۱۵:۴۷
شما مرا درخت صدا کنید

ای صبا نکهتی از خاک ره یار بیار

 ببر اندوه دل و مژده ی دلدار بیار

نکته ای روح فزا از دهن دوست بگو

نامه ای خوش خبر از عالم اسرار بیار

تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام

شمه ای از نفحات نفس یار بیار

به وفای تو که خاک ره آن یار عزیز

بی غباری که پد ید آرد از اغیار بیار

گردی از رهگذر دوست به کوری رقیب

بهر آسایش این دیده ی خونبار بیار

خامی و ساده دلی شیوه ی جانبازان نیست

خبری از بر آن دلبر عیار بیار

شکر آنرا که تو درعشرتی ای مرغ چمن

به اسیران قفس مژده ی گلزار بیار

 کام جان تلخ شد از صبر که کردم بی دوست

عشوه ای زان لب شیرین شکر یار بیار

روز گاریست که دل چهره ی مقصود ندید

ساقیا آن قدح آینه کردار بیار

دلق حافظ به چه ارزد به می اش رنگین کن

وانگهش مست و خراب از سر بازار بیار

شکر آنرا که تو عشرتی ای مرغ چمن

به اسیران قفس مژده ی گلزار بیار

 حافظ

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۰ ، ۰۲:۳۵
شما مرا درخت صدا کنید

حال من بد نیست غم کم میخورم
کم که نه هر روز کم کم میخورم

آب می خواهم، سرابم می دهند
عشق می ورزم عذابم می دهند

خود نمیدانم کجا رفتم به خواب
از چه بیدارم نکردی آفتاب

خنجری بر قلب بیمارم زدند
بی گناهی بودم و دارم زدند

دشنه ای نامرد بر پشتم نشست
از غم نامردمی پشتم شکست

سنگ را بستند و سگ آزاد شد
یک شبه بیداد آمد ، داد شد

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام
تیشه زد بر ریشه اندیشه ام

عشق اگر اینست مرتد می شوم
خوب اگر این است من بد می‌شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافرم دیگر مسلمانی بس است

در میان خلق سردرگم شدم
عاقبت آلوده مردم شدم

بعد ازاین با بی کسی خو می کنم
هر چه در دل داشتم رو می کنم

نیستم از مردم خنجر بدست
بت پرستم بت پرستم بت پرست

بت پرستم،بت پرستی کار ماست
چشم مستی تحفه ی بازار ماست

درد می بارد چو لب تر می کنم
طالعم شوم است باور می‌کنم

من که با دریا تلاطم کرده ام
راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟

قفل غم بر درب سلولم مزن!
من خودم خوش باورم گولم مزن!

من نمی گویم که خاموشم مکن
من نمیگویم فراموشم مکن

من نمی گویم که با من یار باش
من نمی گویم مرا غم خوار باش

من نمی گویم،دگر گفتن بس است
گفتن اما هیچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شیرین! شاد باش
دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

آه! در شهر شما یاری نبود
قصه هایم را خریداری نبود!!!

وای! رسم شهرتان بیداد بود
شهرتان از خون ما آباد بود

از درو دیوارتان خون می چکد
خون من،فرهاد،مجنون می چکد

خسته ام از قصه های شوم تان
خسته از همدردی مسموم تان

اینهمه خنجر دل کس خون نشد
این همه لیلی،کسی مجنون نشد

آسمان خالی شد از فریادتان
بیستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پیشه ام
بویی از فرهاد دارد تیشه ام

عشق از من دورو پایم لنگ بود
قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه!
فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!

هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه!
هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!

هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود از ما می گریخت 

چند روزی هست حالم دیدنیست     
حال من از این و آن پرسیدنیست

گاه بر روی زمین ذل میزنم 
گاه بر حافظ تفأل میزنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت

ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم                                                                                             

"حمیدرضا رجایی رامشه"

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۸۹ ، ۰۰:۳۵
شما مرا درخت صدا کنید
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته‌ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نام‌هایشان
جلد کهنه‌ی شناسنامه‌هایشان
درد می‌کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه‌های ساده‌ی سرودنم
درد می‌کند

انحنای روح من
شانه‌های خسته‌ی غرور من
تکیه‌گاه بی‌پناهی دلم شکسته است
کتف گریه‌های بی‌بهانه‌ام
بازوان حس شاعرانه‌ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه‌ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟

درد
رنگ و بوی غنچه‌ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگ‌های تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می‌زند ورق
شعر تازه‌ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می‌زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟ 
                                                                              
قیصر امین‌پور

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۸۹ ، ۰۱:۳۴
شما مرا درخت صدا کنید