پیاده رو

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده رو

به نام خدا
خدایی که بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان مینشیند و بر بند تاب با کودکانتان تاب می خورد و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند... به شرط اعتقاد ؛به شرط پاکی دل؛به شرط طهارت روح؛به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.به شرط اینکه بشویید قلبهایتان را از هر احساس نا روا! و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف؛و زبانهایتان را از هر گفتار ناپاک؛ و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار و برهیزید از ناجوانمردی ها ناراستی ها نامردمی ها! مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟

برگرفته از سخنان ملا صدرا شیرازی

حال من بد نیست غم کم میخورم

يكشنبه, ۸ اسفند ۱۳۸۹، ۱۲:۳۵ ق.ظ

حال من بد نیست غم کم میخورم
کم که نه هر روز کم کم میخورم

آب می خواهم، سرابم می دهند
عشق می ورزم عذابم می دهند

خود نمیدانم کجا رفتم به خواب
از چه بیدارم نکردی آفتاب

خنجری بر قلب بیمارم زدند
بی گناهی بودم و دارم زدند

دشنه ای نامرد بر پشتم نشست
از غم نامردمی پشتم شکست

سنگ را بستند و سگ آزاد شد
یک شبه بیداد آمد ، داد شد

عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام
تیشه زد بر ریشه اندیشه ام

عشق اگر اینست مرتد می شوم
خوب اگر این است من بد می‌شوم

بس کن ای دل نابسامانی بس است
کافرم دیگر مسلمانی بس است

در میان خلق سردرگم شدم
عاقبت آلوده مردم شدم

بعد ازاین با بی کسی خو می کنم
هر چه در دل داشتم رو می کنم

نیستم از مردم خنجر بدست
بت پرستم بت پرستم بت پرست

بت پرستم،بت پرستی کار ماست
چشم مستی تحفه ی بازار ماست

درد می بارد چو لب تر می کنم
طالعم شوم است باور می‌کنم

من که با دریا تلاطم کرده ام
راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟

قفل غم بر درب سلولم مزن!
من خودم خوش باورم گولم مزن!

من نمی گویم که خاموشم مکن
من نمیگویم فراموشم مکن

من نمی گویم که با من یار باش
من نمی گویم مرا غم خوار باش

من نمی گویم،دگر گفتن بس است
گفتن اما هیچ نشنفتن بس است

روزگارت باد شیرین! شاد باش
دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

آه! در شهر شما یاری نبود
قصه هایم را خریداری نبود!!!

وای! رسم شهرتان بیداد بود
شهرتان از خون ما آباد بود

از درو دیوارتان خون می چکد
خون من،فرهاد،مجنون می چکد

خسته ام از قصه های شوم تان
خسته از همدردی مسموم تان

اینهمه خنجر دل کس خون نشد
این همه لیلی،کسی مجنون نشد

آسمان خالی شد از فریادتان
بیستون در حسرت فرهادتان

کوه کندن گر نباشد پیشه ام
بویی از فرهاد دارد تیشه ام

عشق از من دورو پایم لنگ بود
قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود
تیشه گر افتاد دستم بسته بود

هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه!
فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!

هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه!
هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!

هیچ کس اشکی برای ما نریخت
هر که با ما بود از ما می گریخت 

چند روزی هست حالم دیدنیست     
حال من از این و آن پرسیدنیست

گاه بر روی زمین ذل میزنم 
گاه بر حافظ تفأل میزنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت

ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم                                                                                             

"حمیدرضا رجایی رامشه"

نظرات  (۷)

سلام!
بسیار زیبا وعالی ست!
بقیه هم همینطور.
به منم سربزنی خوشحال می شم!
سلام
وبلاگ خوشگلی داری
پستات هم قشنگه
موفق باشی
دوست من اگه از وبلاگ من خوشت اومد ممنون میشم رو بنر کلیک بکنی و یک رای بهم بدی
بدرود
جمال عزیز سلام.
مرسی
امروز حال منم مثل شعری که گذلشتی پرسیدنیست.
فقط میتونم بگم مثل همیشه زیباست.
۰۸ اسفند ۸۹ ، ۰۸:۱۶ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ملودی Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ
سلام.
وبلاگ جالبی داری و مطالب وبلاگت واقعا زیبا هستند.
خوش حال می شم اگر بهم سر بزنی و نظرتو دربار وبلاگم بهم بگی من تمام سعیم رو کردم که روز به روز مطالب بهتری رو توی وبم بزارم.
۰۸ اسفند ۸۹ ، ۱۲:۰۱ Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ملودی Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ
ممنون واقعا زیبا بود
بعضی اشعار چقدر با زندگی ما همخوانی دارند!...عجیب است!!!!!!!
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم...(خیلی زیباست)...اتفاقی از طریق گوگل وبلاگتو دیدم...شعرای زیبایی نوشتی


به خودت تکیه کن...شادی خود را به کسی یا چیزی وابسته نکنید تا همیشه از آن برخوردار باشید...کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">