دوباره بهار شد بیا
و بهار هم دلش نبود بیاید
اردیبهشت بی بهشت چه کار کند
مگر غنچه بی تو می شکفد
پروانه بی تو شمع را به چه کار آید
رودها را خشک کردی
آسمان نای نیلی شدن ندارد
و شب را از خواب بیدار کردم
و بیدار نشد
و تا صبح گریه کرد
می خواهی همه گریه کنیم
خورشید را دیده ای که از غمت پیر شده
و گریه می کند
خورشید آبرویی از تو داشت
و تن خورشید برای تو ناقص شد
و تو خورشید را تنها نمی گذاری
پس من سیاهی شبم
می روم
من آب می شوم
در زمین در فضا
قول می دهم که سنگ می شوم
گریه می کنم و سبز می شوم
بادلم دوباره وارد یک جنگ می شوم
باز داد می زند هوار می زند که من تنگ می شوم
گر نیایی دوباره زنگ می زنم
اولش تمام صدایم که گریه بود
پس در اینجا سلام می کنم
و سر به سنگ می زنم.
(۱/۲/۹۰)