پیاده رو

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده رو

به نام خدا
خدایی که بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان مینشیند و بر بند تاب با کودکانتان تاب می خورد و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند... به شرط اعتقاد ؛به شرط پاکی دل؛به شرط طهارت روح؛به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.به شرط اینکه بشویید قلبهایتان را از هر احساس نا روا! و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف؛و زبانهایتان را از هر گفتار ناپاک؛ و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار و برهیزید از ناجوانمردی ها ناراستی ها نامردمی ها! مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟

برگرفته از سخنان ملا صدرا شیرازی

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خودم» ثبت شده است

مرگ یک مرد زمانیست که بس گریه کند                

بنشیند بنشیند و عبس گریه کند

در زمستان و بهار و همه ی ثانیه ها

هی به شب زل بزند باز سپس گریه کند

خواب بیند که همه روح و تنش خشک شود

و بخواهد ز خدا سقف قفس گریه کند

هان بباران که دگر وقت تمام است خدا

آنچنان تند که تا عمق طبس گریه کند

کاش یکبار ببینند همه مردم شهر

از قضا عشق بخندد و هوس گریه کند

گوش جان باز به فتوای تو دارند بگو 1

عاشق تو ، که بمیرد؟ و چه کس ؟  گریه کند!



پریروز 22/11/91 - اصلا از این به بعد می خواهم ادعای شاعری کنم !



1- گوش جان باز به فتوای تو داریم، بگو

    با چنین حال بمیریم و یا گریه کنیم ؟

                         محمدعلی بهمنی



++ دو سه روز بعد نوشت :

آدم بی حوصله .....  .... ... [چقد بدم می آید از این سه نقطه های مزخرف] ...

یاد کسی افتادم که از او پرسیده بودند چرا ریش ات هر چند روزی یکبار به شکلی ست! و او جوابی دندان شکن و عمیق داده بود که این تنها سرگرمی ماست و خواهشن این یک دلخوشی را از ما نگیرید!

حالا شده قصه من و وبلاگ و حالا که آمده بودم همه چیز را عوض کنم و مطالب جدید و نوشته های جدید و تغیر و تحول و این حرف ها که تا خواستم دست به کار شوم حس گندی سراغم آمد و پرید.

این شاید حکایت همه ی ماه های گذشته اخیر است که انتهای هر تصمیم و فکر! -نه به معنی واژه تفکر که به معنی خیال! - آخرش می شود هیچ...

پدرم از سال های دور روستا میگوید که درو کردن با داس بوده و مردانگی به قدرت بازو وقدرت بازو به میزان درو ! و می گوید که بوده است و دیده اند کسانی را که شاید جوانانی قدرتمند را که با دیدن زردی مزرعه و فراوانی محصول و خوشه های رقصان گندم ! مات محصول چون طفلی رنگ پریده و مدهوش شده و چند شب و چند روز تب و سر درد و فلج عضلانی و زمین گیر  و رو به قبله! 

باور کنید بی واسطه از پدرم که دیده شنیده ام تازه محلی به آن "بر افتادن " گفته اند 

و اما آخرش مردم روستا که بی معرفت نبودند و نامرد! طفلی را رها نکرده که دور از جان... مردم روستا که شهر نیامده بودند! که .... پس جمع می شدند محصول را درو می کردند و بیمارشان را بر تختی گذاشته و سر زمین می بردند و درمانش همین دیدن زمین درو شده بود ....

دقیقا حال آن "بر افتاده" را دارم.... با این تفاوت که اینجا روستا نیست شهر است و بر اولین تابلو ورودیش نوشته است: "به   کلان شهر .... خوش آمدید!"

--------------------------------------------------

از طرف دوستی :

"همیشه اول همه ی کارها سخته ... 

فقط اولش 

ماشین موقع استارت زدن کلی جون باتری رو میگیره 

اما بعدش همه چیز روی رواله ... "

--------------------------------------------------

+دو روز بعد :

....یه کهکشونم ولی بی ستاره یه قهوه که هرچی شکر بریزی بازم همون تلخی ناب داره....

۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۱ ، ۰۲:۵۵
شما مرا درخت صدا کنید

دیگه حوصله ی خواب ندارم

می خوام تا صبح یه کم آرووم بگیرم

چرا اینجا همه اش سیاه و تارِ

چرا دارم تو این شب ها می میرم


آره حرفم شده غصه و ناله

دیگه جون واسه خندیدن ندارم

آهای خدا ببین دستم شکسته

دو تا پا واسه ی رفتن ندارم


می خوای برات دلم تنگ شه میدونم

که خیلی وقته توو دلم سیاهه

می خوای دلم بشه مثل یه بچه

بچه خسته نمی شه رو به راهه


25/5/91

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۱ ، ۱۶:۲۵
شما مرا درخت صدا کنید

نمی دانم چرا این روز ها ...

هرچه دست پیش می گیرم ، هی پس می افتم ... 


+ تصویر نسبتا بی ربط است مگر ربط ش داد ...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۱ ، ۱۶:۴۵
شما مرا درخت صدا کنید

خوشا به حال سنگی که رد پا دارد 

درخت مرد ولی رد پای خویش ندید!


۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۱ ، ۱۸:۰۶
شما مرا درخت صدا کنید

هر وقت میپرد زسرم حال وحوصله

دارد دلم هوای سخن از سر گله

شاید دلم هوای تو دارد که در زمین

همچون زمان شده است پر ز زلزله

هر روز صبح که از خواب می پرد دلم

دارد به دست خود سبدی پر ز خاطره

خواب از سرم پرید و در گوش دل بگفت

ای کاش در زمین فقط آب بود و پنجره

اما اگر بیاید و باران شود روان

دیگر میان روز و شبم نیست فاصله

(1/2/90)

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۰ ، ۲۲:۱۳
شما مرا درخت صدا کنید