پیاده رو

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده رو

به نام خدا
خدایی که بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان مینشیند و بر بند تاب با کودکانتان تاب می خورد و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند... به شرط اعتقاد ؛به شرط پاکی دل؛به شرط طهارت روح؛به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.به شرط اینکه بشویید قلبهایتان را از هر احساس نا روا! و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف؛و زبانهایتان را از هر گفتار ناپاک؛ و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار و برهیزید از ناجوانمردی ها ناراستی ها نامردمی ها! مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟

برگرفته از سخنان ملا صدرا شیرازی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خط خطی» ثبت شده است

اگر مرا ندیدید بر ویرانه های نامم گریه نکنید

من دور نرفته ام 

جایی همین حوالی گریه 

بر رودخانه تنهایی قلاب افکنده

تا ماهی غم را نه که بگیرم تا رها کنم از قلابم 

دریغ ماهی گیر می گیرد 

و آدمی می میرد

و هنوز 

رهایی را نیاموخته است


"خط خطی امشب"


+بعدا نوشت :

ببخشید اگه با خط خطی های خودم وبلاگ خراب کردم ....

۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۰ ، ۰۴:۰۲
شما مرا درخت صدا کنید
سلام!

با تو نیستم مرا با تو چه کار است؟!

مگر همین دیروز نرفتی که شادمان باشی 

باز ، بازگشتی ای دل دیوانه

نگفتمت که نرو ؟

آن ور تر از درخت چیزی نیست

پشت ابر های سیاه جای آوازی نمی یابی

نگفته بودم ؟!

خودت هم می دانستی

که شادمانی را نه در فضای خیابان

بین دو دیوار بلکه در پشت بام ها

می توان پیدا کرد

پشت بام جای کبوتر هاست

آنجاست که کلاغ و کبوتر سفید

هر دو برادرند

هر دو را راه می دهند

فرقی نمی کنند

ماه آنجا به میهمانی گنجشک ها دعوت است 

چراغ های رابطه روشن اند1

گرچه شب

ولی امید هست

صبح خواهد شب

خورشید از پشت ابر بیرون خواهد زد

آن روز

سطح دریاچه را

دیگر یخ ها نپوشانده اند

آن روز

رو به افق

فقط او را صدا میزنند

و من هم دیگر " صدای پر مرغان اساطیر " را خواهم شنید

آن روز " پنجره ها رو به تجلی باز است "2

"رو به آن وسعت بی واژه "

و من هم خواهم نوشت :  " که همواره مرا می خواند ..." 3

خط خطی های نیمه شبم.

1- فروغ فرخزاد : 

چراغهای رابطه تاریکند 

کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد

کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد

2- سهراب سپهری :

پشت دریاها شهری است

که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است.

بام‌ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می‌نگرند.

دست هر کودک ده ساله شهر، خانه معرفتی است.

مردم شهر به یک چینه چنان می‌نگرند

که به یک شعله، به یک خواب لطیف.

خاک، موسیقی احساس تو را می‌شنود

و صدای پر مرغان اساطیر می‌آید در باد.


3- سهراب سپری :

باید امشب بروم!

باید امشب چمدانی را

که به اندازه‎ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم

و به سمتی بروم

که درختان حماسی پیداست

رو به آن وسعت بی‎واژه که همواره مرا می‎خواند

یک نفر باز صدا زد: سهراب!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۰ ، ۲۳:۵۸
شما مرا درخت صدا کنید
می خواهم قدری بنویسم 

فرقی ندارد داستان ، شعر ، حرف ...

چه شده است ؟

چرا واژه ها دست سوی آسمان برده اند؟

خدا خدا خدا می کنند ...

" از نزول عذاب .... "

مگر من چه کرده ام که واژه واژه حرف حرف

از همنشینیم می ترسند .

"من ....."

 -- مداد هم دروغم را باور ندارد 

    تاب نوشتن " بی گناهم " نداشت 

    "....." می نویسد مداد بی مرام --


" دروغ گو نیستم "

این را چرا نوشت ؟

اولین دروغش است این مداد !!

خنده میزند مداد !


"خط خطی های نیمه شبم "


۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۰ ، ۰۰:۴۰
شما مرا درخت صدا کنید
درخت ها را دوست دارم

ساکت اند

جیک جیک و غار غار

                           نمی کنند 


رو به روی آن تبر باز هم 

شادمان 

سایه بر باغبان 

باز رو به آسمان

                          ساکت اند


حرفی نمی زنند

فقط برگ برگ زرد می شوند....


'خط خطی های نیمه شبم'


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۰ ، ۰۲:۱۸
شما مرا درخت صدا کنید

چقدر می‌شود آیا به روی این دیوار به جای پنجره نقاشی بهار کشید؟


 
کاش باران بزند...
روی این کوچه ی دلگیر غروب... 
که در آن بوی اقاقی جاری است
کاش باران بزند...
یک نفر می خواهد گل سرخی در باغچه آینه ها بنشاند
کاش باران بزند...

وقتی همه باهم از عمق دل های خسته و رنج کشیده یمان صدایش زدیم باران می بارد...
باران می بارد و دل کوچک من خالی می شود از همه ی رازها ورنج ها
پس در دل کوچکم صدایش میزنم: خدا خدا خدا...

می توانستم کاش با نگاه گنجشک به خدا خیره شوم


بارون که میبارد حضور خدا بهتر حس میشود!
باران یعنی: نقطه چین تا خدا ................

مرد که گریه نمی کند!!!
و چه حرف بی ربطی‌ست این که می گویند مرد گریه نمی‌کند گاهی آنقدر بغض داری که فقط باید مرد باشی تا بتوانی گریه کنی.

پس چه باید بکنم؟
من که در لخت ترین موسم بی چهچه سال
تشنه زمزمه ام.

...................

امروز سه شنبه است و همچنان آئینه ها غبار گرفته اند
اما در این تیرگی دلم روشن است 
به دلم افتاده یکی از این جمعه ها باران می بارد ...
از آئینه غبار بردارد 
کاش....






بعدا نوشت :

دعایم گرفت....
باران بارید اما....
نمیدانم چرا این باران فقط زمین را خیس می کند
 همه تعجبم از همین است !؟
چرا این باران دل کسی را خیس نمی کند...
چرا....
مگر سنگ ها هم در باران خیس نمی شوند 
چه اتفاقی افتاده است اینجا ...؟
چشمه چشم ها هنوز خشک است ...
و دلها بیابان...
و  بارانی نیامده است
دعا کنید باران بیاید...



۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۰ ، ۱۵:۲۶
شما مرا درخت صدا کنید