پشت بام
با تو نیستم مرا با تو چه کار است؟!
مگر همین دیروز نرفتی که شادمان باشی
باز ، بازگشتی ای دل دیوانه
نگفتمت که نرو ؟
آن ور تر از درخت چیزی نیست
پشت ابر های سیاه جای آوازی نمی یابی
نگفته بودم ؟!
خودت هم می دانستی
که شادمانی را نه در فضای خیابان
بین دو دیوار بلکه در پشت بام ها
می توان پیدا کرد
پشت بام جای کبوتر هاست
آنجاست که کلاغ و کبوتر سفید
هر دو برادرند
هر دو را راه می دهند
فرقی نمی کنند
ماه آنجا به میهمانی گنجشک ها دعوت است
چراغ های رابطه روشن اند1
گرچه شب
ولی امید هست
صبح خواهد شب
خورشید از پشت ابر بیرون خواهد زد
آن روز
سطح دریاچه را
دیگر یخ ها نپوشانده اند
آن روز
رو به افق
فقط او را صدا میزنند
و من هم دیگر " صدای پر مرغان اساطیر " را خواهم شنید
آن روز " پنجره ها رو به تجلی باز است "2
"رو به آن وسعت بی واژه "
و من هم خواهم نوشت : " که همواره مرا می خواند ..." 3
خط خطی های نیمه شبم.
1- فروغ فرخزاد :
چراغهای رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
2- سهراب سپهری :
پشت دریاها شهری است
که در آن پنجرهها رو به تجلی باز است.
بامها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری مینگرند.
دست هر کودک ده ساله شهر، خانه معرفتی است.
مردم شهر به یک چینه چنان مینگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف.
خاک، موسیقی احساس تو را میشنود
و صدای پر مرغان اساطیر میآید در باد.
3- سهراب سپری :
باید امشب بروم!
باید امشب چمدانی را
که به اندازهی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بیواژه که همواره مرا میخواند
یک نفر باز صدا زد: سهراب!