پیاده رو

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده رو

به نام خدا
خدایی که بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان مینشیند و بر بند تاب با کودکانتان تاب می خورد و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند... به شرط اعتقاد ؛به شرط پاکی دل؛به شرط طهارت روح؛به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.به شرط اینکه بشویید قلبهایتان را از هر احساس نا روا! و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف؛و زبانهایتان را از هر گفتار ناپاک؛ و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار و برهیزید از ناجوانمردی ها ناراستی ها نامردمی ها! مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟

برگرفته از سخنان ملا صدرا شیرازی

پشت بام

دوشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۰، ۱۱:۵۸ ب.ظ
سلام!

با تو نیستم مرا با تو چه کار است؟!

مگر همین دیروز نرفتی که شادمان باشی 

باز ، بازگشتی ای دل دیوانه

نگفتمت که نرو ؟

آن ور تر از درخت چیزی نیست

پشت ابر های سیاه جای آوازی نمی یابی

نگفته بودم ؟!

خودت هم می دانستی

که شادمانی را نه در فضای خیابان

بین دو دیوار بلکه در پشت بام ها

می توان پیدا کرد

پشت بام جای کبوتر هاست

آنجاست که کلاغ و کبوتر سفید

هر دو برادرند

هر دو را راه می دهند

فرقی نمی کنند

ماه آنجا به میهمانی گنجشک ها دعوت است 

چراغ های رابطه روشن اند1

گرچه شب

ولی امید هست

صبح خواهد شب

خورشید از پشت ابر بیرون خواهد زد

آن روز

سطح دریاچه را

دیگر یخ ها نپوشانده اند

آن روز

رو به افق

فقط او را صدا میزنند

و من هم دیگر " صدای پر مرغان اساطیر " را خواهم شنید

آن روز " پنجره ها رو به تجلی باز است "2

"رو به آن وسعت بی واژه "

و من هم خواهم نوشت :  " که همواره مرا می خواند ..." 3

خط خطی های نیمه شبم.

1- فروغ فرخزاد : 

چراغهای رابطه تاریکند 

کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد

کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد

2- سهراب سپهری :

پشت دریاها شهری است

که در آن پنجره‌ها رو به تجلی باز است.

بام‌ها جای کبوترهایی است که به فواره هوش بشری می‌نگرند.

دست هر کودک ده ساله شهر، خانه معرفتی است.

مردم شهر به یک چینه چنان می‌نگرند

که به یک شعله، به یک خواب لطیف.

خاک، موسیقی احساس تو را می‌شنود

و صدای پر مرغان اساطیر می‌آید در باد.


3- سهراب سپری :

باید امشب بروم!

باید امشب چمدانی را

که به اندازه‎ی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم

و به سمتی بروم

که درختان حماسی پیداست

رو به آن وسعت بی‎واژه که همواره مرا می‎خواند

یک نفر باز صدا زد: سهراب!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۰/۱۱/۱۰
شما مرا درخت صدا کنید

خط خطی ((*tag_post_count*))

نظرات  (۲)

عکساتون حس فوق العاده ای رو ایجاد میکرد و نوشتن از سهراب و فروغ هم که نگو...!

سلام

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">