++
بعدن نوشت میدونید چرا بعد چند روز پست جدید نمیام؟
اولن میگن با کلاسه آدم کم پست بزنه!
دومن دلم نمیاد این بچه ه بره پایین تر !
++
بعدن نوشت میدونید چرا بعد چند روز پست جدید نمیام؟
اولن میگن با کلاسه آدم کم پست بزنه!
دومن دلم نمیاد این بچه ه بره پایین تر !
گویی که مجنون در بیابان زیر باران
افتاده نان خشکی از منقار زاغی
گنجشک خیسی می خورد نان زیر باران
هر کس به قدر روزی خود سهم دارد
سهم من از تو :چشم گریان زیر باران
ای کاش می شد با تو ساعتها قدم زد
از راه آهن تا شمیران زیر باران*
با طعنه عابرها سراغت را گرفتند
آخر چه می گفتم به آنان زیر باران؟!
باور کن از تو دست شستن کار من نیست
عشق تو می گردد دو چندان زیر باران
...
وقتی دعا در زیر باران مستجاب است
دیگر چه کاری بهتر از آن زیر باران
پروردگارا در غیاب حضرت عشق
رعدی بزن ما را بسوزان زیر باران
................................................
* منظور خیابان ولی عصر عج است
کاظم بهمنی
جوان بودند...آدم بودند...
... شهید ...
بدون شرح ...
کربلا...
هیچی ... اصلا حرف زدن از یادم رفت ...
چه ها کردند ...
ما چه می کنیم...
+ حالم بد است...
بعدا نوشت :
+ از قاب شیشه ای : لینک مطلب
.
.
تو نیستی و من و برج های تکراری
تو نیستی و من و عشق های بازاری
تو نیستی و مرا می جوند هی شک ها
تو نیستی و من و خنده ی مترسک ها
تو نیستی و من و روزهای شبزده ام
تو نیستی و من و قلب خارج از رده ام!
تو ساختی همه ام را، اگرچه سوختمت
که توی «کنگره» با سکّه ای فروختمت
فروختم همه ی خاطرات دورم را
فروختم همه ی خویش را، غرورم را
فروختم به سرانگشت ها و تحسین ها
و گم شدم وسط بوق ها و ماشین ها
و گم شدم وسط شهـر و بازی مُدها
میان خندهی «هرچند»ها و«لابد»ها
و گم شدند تمامی آن اصولی که...
و گم شدم وسط کیف های پولی که...
پدر! صریح بگویم، صریح و بی پرده
پدر! نگاه بکن: مهدی ات کم آورده
بگیر دست مرا مثل کودکی هایم
بگیر دست مرا... پا به پات می آیم
بگیر و پاره کن این روزهای زشت مرا
به دست حادثه نسپار سرنوشت مرا...
شبی دراز شده، اعتراض ها مرده
غرور در دل «بازی دراز»ها مرده
قرار تازه ی من، توی کوچه، ساعت هشت
و بی قراری تو توی جبهه ی «سردشت»
و بی قراری تیر و تو، توی «چزّابه»
هزار دختر و من، پیتزا و نوشابه...
شبی که غصّه از این بیشتر نخواهد شد
شبی دراز که دیگر سحر نخواهد شد
پاییز می رسد که مرا مبتلا کند
با رنگ های تازه مرا آشنا کند
پاییز می رسد که همانند سال پیش
خود را دوباره در دل قالیچه جا کند
او می رسد که از پس نه ماه انتظار
راز درخت باغچه را برملا کند
او قول داده است که امسال از سفر
اندوه های تازه بیارد، خدا کند
او می رسد که باز هم عاشق کند مرا
او قول داده است به قولش وفا کند
پاییز عاشق است و راهی نمانده است
جز این که روز و شب بنشیند دعا کند
شاید اثر کند و خداوند فصل ها
یک فصل را به خاطر او جا به جا کند
تقویم خواست از تو بگیرد بهار را
تقدیر خواست راه شما را جدا کند
خش خش، صدای پای خزان است، یک نفر
در را به روی حضرت پاییز وا کند...
علیرضا بدیع
تمام.