شهید...
جوان بودند...آدم بودند...
... شهید ...
بدون شرح ...
کربلا...
هیچی ... اصلا حرف زدن از یادم رفت ...
چه ها کردند ...
ما چه می کنیم...
+ حالم بد است...
بعدا نوشت :
+ از قاب شیشه ای : لینک مطلب
.
.
تو نیستی و من و برج های تکراری
تو نیستی و من و عشق های بازاری
تو نیستی و مرا می جوند هی شک ها
تو نیستی و من و خنده ی مترسک ها
تو نیستی و من و روزهای شبزده ام
تو نیستی و من و قلب خارج از رده ام!
تو ساختی همه ام را، اگرچه سوختمت
که توی «کنگره» با سکّه ای فروختمت
فروختم همه ی خاطرات دورم را
فروختم همه ی خویش را، غرورم را
فروختم به سرانگشت ها و تحسین ها
و گم شدم وسط بوق ها و ماشین ها
و گم شدم وسط شهـر و بازی مُدها
میان خندهی «هرچند»ها و«لابد»ها
و گم شدند تمامی آن اصولی که...
و گم شدم وسط کیف های پولی که...
پدر! صریح بگویم، صریح و بی پرده
پدر! نگاه بکن: مهدی ات کم آورده
بگیر دست مرا مثل کودکی هایم
بگیر دست مرا... پا به پات می آیم
بگیر و پاره کن این روزهای زشت مرا
به دست حادثه نسپار سرنوشت مرا...
شبی دراز شده، اعتراض ها مرده
غرور در دل «بازی دراز»ها مرده
قرار تازه ی من، توی کوچه، ساعت هشت
و بی قراری تو توی جبهه ی «سردشت»
و بی قراری تیر و تو، توی «چزّابه»
هزار دختر و من، پیتزا و نوشابه...
شبی که غصّه از این بیشتر نخواهد شد
شبی دراز که دیگر سحر نخواهد شد
ادامه ی این دعا مهمه
خیلی سنگینه "شهادت فی سبیلک"
من.....