به نام خدا خدایی که بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان مینشیند و بر بند تاب با کودکانتان تاب می خورد و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند... به شرط اعتقاد ؛به شرط پاکی دل؛به شرط طهارت روح؛به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.به شرط اینکه بشویید قلبهایتان را از هر احساس نا روا! و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف؛و زبانهایتان را از هر گفتار ناپاک؛ و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار و برهیزید از ناجوانمردی ها ناراستی ها نامردمی ها! مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟
پریروز 22/11/91 - اصلا از این به بعد می خواهم ادعای شاعری کنم !
1- گوش جان باز به فتوای تو داریم، بگو
با چنین حال بمیریم و یا گریه کنیم ؟
محمدعلی بهمنی
++ دو سه روز بعد نوشت :
آدم بی حوصله ..... .... ... [چقد بدم می آید از این سه نقطه های مزخرف] ...
یاد کسی افتادم که از او پرسیده بودند چرا ریش ات هر چند روزی یکبار به شکلی ست! و او جوابی دندان شکن و عمیق داده بود که این تنها سرگرمی ماست و خواهشن این یک دلخوشی را از ما نگیرید!
حالا شده قصه من و وبلاگ و حالا که آمده بودم همه چیز را عوض کنم و مطالب جدید و نوشته های جدید و تغیر و تحول و این حرف ها که تا خواستم دست به کار شوم حس گندی سراغم آمد و پرید.
این شاید حکایت همه ی ماه های گذشته اخیر است که انتهای هر تصمیم و فکر! -نه به معنی واژه تفکر که به معنی خیال! - آخرش می شود هیچ...
پدرم از سال های دور روستا میگوید که درو کردن با داس بوده و مردانگی به قدرت بازو وقدرت بازو به میزان درو ! و می گوید که بوده است و دیده اند کسانی را که شاید جوانانی قدرتمند را که با دیدن زردی مزرعه و فراوانی محصول و خوشه های رقصان گندم ! مات محصول چون طفلی رنگ پریده و مدهوش شده و چند شب و چند روز تب و سر درد و فلج عضلانی و زمین گیر و رو به قبله!
باور کنید بی واسطه از پدرم که دیده شنیده ام تازه محلی به آن "بر افتادن " گفته اند
و اما آخرش مردم روستا که بی معرفت نبودند و نامرد! طفلی را رها نکرده که دور از جان... مردم روستا که شهر نیامده بودند! که .... پس جمع می شدند محصول را درو می کردند و بیمارشان را بر تختی گذاشته و سر زمین می بردند و درمانش همین دیدن زمین درو شده بود ....
دقیقا حال آن "بر افتاده" را دارم.... با این تفاوت که اینجا روستا نیست شهر است و بر اولین تابلو ورودیش نوشته است: "به کلان شهر .... خوش آمدید!"
بعضی مطلب ها که حرف زیادی دارند گاه از زیادی سکوت می کنند...این پست وبلاگ از آن هاست - گرچه قسم خورده بودم ننویسم که یادگار نماند ولی... خدا ببخشد. -
این آهنگ رو امروز از یه ماشین که پای دامنه کوه نزدیک خونمون - پارکی ست در دامنه کوه - شنیدم ، همون جا وایسادم تا همش گوش بدم اما دوست همراهم گفت چه شد بیا ورفتم ولی حوصله نکردم و از اسپیکر مبایلم آن صدای معروف و مشهور و خاطره انگیز را گوش دادم که دلم آروم بگیره و نگرفت...