پیاده رو

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده رو

به نام خدا
خدایی که بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان مینشیند و بر بند تاب با کودکانتان تاب می خورد و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند... به شرط اعتقاد ؛به شرط پاکی دل؛به شرط طهارت روح؛به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.به شرط اینکه بشویید قلبهایتان را از هر احساس نا روا! و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف؛و زبانهایتان را از هر گفتار ناپاک؛ و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار و برهیزید از ناجوانمردی ها ناراستی ها نامردمی ها! مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟

برگرفته از سخنان ملا صدرا شیرازی

۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر نو» ثبت شده است

عکس از خودم 

آسمان را...!

ناگهان آبی است!

از قضا یک روز صبح زود می بینی

دوست داری زود برخیزی

پیش از آنکه دیگران

چشم خواب آلود خود را وا کنند

پیش از آنکه در صف طولانی نان

باز هم غوغا کنند


در هوای پشت بام صبح

با نسیم نازک اسفند

دست و رویت را بشویی

حوله ی نمدار و نرم بامدادان را

روی هُرم گونه هایت حس کنی


وسلامی سبز

توی حوض کوچک خانه

به ماهی ها بگویی


سفره ات را وا کنی

نان و پنیر و نور

تا دوباره

فوج گنجشکان بازیگوش

بر سر صبحانه ات دعوا کنند

دوست داری

بی محابا مهربان باشی

تازه می فهمی

مهربان بودن چه آسان است...

با تمام چیزها از سنگ تا انسان!

دوست داری

راه رفتن زیر باران را

در خیابان های بی پایان تنهایی

دست خالی بازگشتن

از صف طولانی نان را


در اتاقی خلوت و کوچک

رفتن و برگشتن و گشتن

لای کاغذ پاره ها

نامه های بی سرانجام پس از عرض سلام...

نامه های ساده ی باری اگر جویای حال و بال ما باشی...

نامه های ساده ی بد نیستم اما...

نامه های ساده ی دیگر ملالی نیست غیر از دوری تو...


گپ زدن از هردری

با هر در و دیوار


بعد هم احوالپرسی

با دوچرخه

با درخت و گاری و گربه

با همه، با هرکس و هرچیز


هر کتابی را به قصد فال واکردن

از کتاب حافظ شیراز

تا تقویم روی میز


آب پاشی کردن کوچه

غرق در ابهام بوی خاک

در طنین بی سر انجام تداعی ها...

با فرود قطره  قطره  قطره های آب

روی خاک

سنگفرش کوچه ای باریک را از نو شمردن

در میان کوچه ای خلوت

رو به روی یک در آبی

پا به پا کردن

نامه ای با پاکت آبی

-پاکت پست هوایی-

بر دُم یک بادبادک بستن و آن را هوا کردن


یادگاری روی دیوار و درخت و سنگ

روی آجرهای خانه 

خط نوشتن با نوک ناخن

روی سیب و هنداونه


قفل صندوق قدیم عکس های کودکی  را باز کردن

ناگهان با کشف یک لحظه

از پس گرد و غبار سالهای دور


باز هم از کودکی آغاز کردن

روی تخت بی خیالی

روی قالی تکیه بر بالش

در کنار مادر و غوغای یکریز سماور

گیسوان خواهر کوچکترت را

با سر انگشتان گیجت شانه کردن

وانار آبداری را

توی یک بشقاب آبی دانه کردن

امتداد نقشهای روی قالی را

با نگاهی بی هدف دنبال کردن

جوجه ی زرد و ضعیفی را که خشکیده

توی خاک باغچه 

با خواندن یک حمد و سوره چال کردن

فکر کردن

فکر کردن

در میان چارچوب قاب بارانْ خورده ی اسفند

خیرگی از دیدن یک اتفاق ساده در جاده

دیدن هر روزه ی یک عابر عادی

مثل یک یاد آوری

در سراشیب فراموشی

مثل خاموشی

ناگهانی

مثل حس جاری رگبرگهای یک گل گمنام

در عبور روزهای آخر اسفند

حس سبزی، حس سبزینه!

مثل یک رفتار معمولی در آیینه!

عشق هم شاید

اتفاقی ساده و عادی است!

 

++ زیبا ترین شعر و زیبا ترین تصویر شاعرانه از زندگی ست که در عمرم خوانده ام....

+++ شاه کار مرحوم دکتر قیصر امین پور است...

++++ اگر سرسری و تند و بی حوصله خواندید خواهش میکنم برگردید بالا و دو یا سه باره بخوانید آرام و شمرده شمرده....


++++++  هدیه ی جناب امیر هاتف ... ممنون.

بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذ رنگی... بوی تند ماهی دودی، وسط سفره‌ی نو ... بوی یاس جانماز ترمۀ مادر بزرگ


۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۱ ، ۰۲:۰۲
شما مرا درخت صدا کنید

مانده تا برف زمین آب شود.

مانده تا بسته شود این همه نیلوفر وارونه چتر.

ناتمام است درخت.

زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد

و فروغ تر چشم حشرات

و طلوع سر غوک از افق درک حیات.

مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سنبوسه و عید.

در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد

و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه برف

تشنه زمزمه ام.

مانده تا مرغ سرچینه هذیانی اسفند صدا بردارد.

پس چه باید بکنم

من که در لخت ترین موسم بی چهچه سال

تشنه زمزمه ام؟

بهتر آن است که برخیزیم

رنگ را بردارم

روی تنهایی خود نقشه مرغی بکشم. 

 



قدیمی ها یادشان هست...

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++

بعدا نوشت :

تقدیم به جناب امیرهاتف 

آب را گل نکنید شاید این آب روان می رود پای سپیداری .....

۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ بهمن ۹۱ ، ۲۳:۵۶
شما مرا درخت صدا کنید

گربه تا روی دیوار می‌پرد

پرنده تا آسمان

آن را آزاد می‌گذارند

این را در قفس…

.
.
.

به آن رود
که در بی‌سرانجامیِ خویش جاری‌ست ، 
به این باد
که از هرچه جز خود فراری‌ست ، 
در این زندگی
سهمِ ما ب ی‌ ق ر ا ر ی‌ ست...

مژگان عباسلو

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۱ ، ۲۳:۰۵
شما مرا درخت صدا کنید

از ماه

لکه ای بر پنجره مانده است

از تمام آب های جهان

قطره ای بر گونه ی تو

و مرزها آنقدر نقاشی خدا را خط خطی کردند

که خون خشک شده دیگر

نام یک رنگ است

 

از فیل ها 

گردنبندی بر گردن هایمان

و از نهنگ

شامی مفصل بر میز

 

فردا صبح

انسان به کوچه می آید

و درختان از ترس

پشت گنجشکها پنهان می شوند 

گروس عبدالملکیان


بیرون

جنگ خاموشی و فراموشی‌‌ست.

 با من

درون همین شعر بنشین.

من از عاشقانی می‌گویم

که نداشتم،

تو از سفرهایی بگو

که نرفتی.

بیرون

آدم می‌کشند…


مژگان عباسلو

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۱ ، ۰۰:۲۵
شما مرا درخت صدا کنید

خدایا


 به کجای این شب تیره بیاویزم 


قبای ژنده ی خود را ؟



+

رسم من فرشتگی نیست ، من که درگیر زمینم

تو خودت اینو می خواستی من یه آدمم همینم

اونی که رو دوش خسته اش یه امانت از تو داره

گاهی کم میاره اما، این امانت رو میاره


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۱ ، ۲۰:۲۳
شما مرا درخت صدا کنید