پیاده رو

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده رو

به نام خدا
خدایی که بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان مینشیند و بر بند تاب با کودکانتان تاب می خورد و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند... به شرط اعتقاد ؛به شرط پاکی دل؛به شرط طهارت روح؛به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.به شرط اینکه بشویید قلبهایتان را از هر احساس نا روا! و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف؛و زبانهایتان را از هر گفتار ناپاک؛ و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار و برهیزید از ناجوانمردی ها ناراستی ها نامردمی ها! مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟

برگرفته از سخنان ملا صدرا شیرازی

درختان از ترس پشت گنجشکها پنهان می شوند

دوشنبه, ۱۶ بهمن ۱۳۹۱، ۱۲:۲۵ ق.ظ

از ماه

لکه ای بر پنجره مانده است

از تمام آب های جهان

قطره ای بر گونه ی تو

و مرزها آنقدر نقاشی خدا را خط خطی کردند

که خون خشک شده دیگر

نام یک رنگ است

 

از فیل ها 

گردنبندی بر گردن هایمان

و از نهنگ

شامی مفصل بر میز

 

فردا صبح

انسان به کوچه می آید

و درختان از ترس

پشت گنجشکها پنهان می شوند 

گروس عبدالملکیان


بیرون

جنگ خاموشی و فراموشی‌‌ست.

 با من

درون همین شعر بنشین.

من از عاشقانی می‌گویم

که نداشتم،

تو از سفرهایی بگو

که نرفتی.

بیرون

آدم می‌کشند…


مژگان عباسلو

نظرات  (۷)

سلام.
بسیار زیبا بود ممنونم.

پاسخ:
ما نیز ممنون.
..

از آدم‌ها
خسته‌ام،
مثل جنگجویی
از شمارش زخم‌هایش...

مژگان عباسلو

پاسخ:
به امید چسب زخمی زدنی...!
..

خدا می داند

چقدر دردناک است

برای آدمی که زخم هایش را

حتی از آینه پنهان کرده است

در وصف خود بگوید:

"آی ..."


مژگان عباسلو


از همان روزی که دست حضرت قابیل
گشت آلوده به خون حضرت هایبل
از همان روزی که فرزندان آدم
زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید
آدمیت مرد
بعد هی دنیا پر از آدم شد و این آسیاب
گشت و گشت
قرنها از مرگ آدم هم گذشت
ای دریغ
آدمیت برنگشت ...

پاسخ:
ممنون که از فریدون مشیری برامان نوشتید...
سلام

فکر میکنم...میترسم هرچه که بگویم زیبایی اثیری این اشعار خدشه ای بردارد!

فکر میکنم همان سکوت بهتر و بیشتر بینهایت را در خویش جای دهد...

توی یک دیوار سنگی دو تا پنجره اسیرن
دو تا خسته دو تا تنها یکی شون تو یکی شون من

دیوار از سنگ سیاهه سنگ سرد سخت خارا
زده قفل بی صدائی به لبای خسته ما

نمی تونیم که بجنبیم زیر سنگینی دیوار
همه عشق من و تو قصه هست قصه دیدار

همیشه فاصله بوده بین دستای من و تو
با همین تلخی گذشته شب و روزای من و تو

راه دوری بین ما نیست اما باز اینم زیاده
تنها پیوند من و تو دست مهربون باده

ما باید اسیر بمونیم زنده هستیم تا اسیریم
واسه ما رهائی مرگه تا رها بشیم می میریم

کاشکی این دیوار خراب شه من و تو با هم بمیریم
توی یک دنیای دیگه دستای همو بگیریرم

شاید اونجا توی دلها درد بیزاری نباشه
میون پنجره هاشون دیگه دیواری نباشه

پاسخ:
ممنون از شعر پنجره ای تون....
..

یک پنجره برای من کافی است
یک پنجره
یه لحظه آگاهی و نگاه و سکوت...

غریبه غمگین!
حرفی به من بزن!
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟
حرفی بزن!
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم.....

فروغ فرخزاد
.
.
بسیار زیبا بود
بیچاره پنجره!
خودکشی؟!!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">