پیاده رو

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده رو

به نام خدا
خدایی که بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان مینشیند و بر بند تاب با کودکانتان تاب می خورد و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند... به شرط اعتقاد ؛به شرط پاکی دل؛به شرط طهارت روح؛به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.به شرط اینکه بشویید قلبهایتان را از هر احساس نا روا! و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف؛و زبانهایتان را از هر گفتار ناپاک؛ و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار و برهیزید از ناجوانمردی ها ناراستی ها نامردمی ها! مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟

برگرفته از سخنان ملا صدرا شیرازی

۲۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شعر نو» ثبت شده است

انگار مدتی است که احساس می کنم 

خاکستری تر از دو سه سال گذشته ام 

احساس می کنم که کمی دیر است 

دیگر نمی توانم 

هر وقت خواستم

در بیست سالگی متولد شوم 

انگار 

فرصت برای حادثه 

از دست رفته است 

از ما گذشته است که کاری کنیم 

کاری که دیگران نتوانند 

فرصت برای حرف زیاد است 

اما 

اما اگر گریسته باشی...

آه ...

مردن چه قدر حوصله می خواهد 

بی آنکه در سراسر عمرت 

یک روز ، یک نفس

بی حس مرگ زیسته باشی !

انگار 

این سالها که می گذرد

چندان که لازم است 

دیوانه نیستم 

احساس می کنم که پس از مرگ 

عاقبت 

یک روز 

دیوانه می شوم !

شاید برای حادثه باید 

گاهی کمی عجیب تر از این 

باشم 

با این همه تفاوت 

احساس می کنم که کمی بی تفاوتی

بد نیست

حس می کنم که انگار 

نامم کمی کج است 

و نام خانوادگی ام ، نیز

از این هوای سربی 

خسته است 

امضای تازه ی من 

دیگر 

امضای روزهای دبستان نیست 

ای کاش 

آن نام را دوباره 

پیدا کنم 

ای کاش

آن کوچه را دوباره ببینم آنجا که ناگهان 

یک روز نام کوچکم از دستم 

افتاد 

و لابه لای خاطره ها گم شد 

آنجا که 

یک کودک غریبه 

با چشم های کودکی من نشسته است 

از دور 

لبخند او چه قدر شبیه من است !

آه ، ای شباهت دور!

ای چشم های مغرور !

این روزها که جرأت دیوانگی کم است 

بگذار باز هم به تو برگردم !

بگذار دست کم 

گاهی تو را به خواب ببینم!

بگذار در خیال تو باشم!

بگذار ...

بگذریم!

این روزها

خیلی برای گریه دلم تنگ است !

مرحوم قیصر امین پور


-این شعر چرا اینقدر می نشیند... اصلا انگار شاعرش منم! -

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۱ ، ۰۱:۳۷
شما مرا درخت صدا کنید

تمام راه به یک چیز فکر می کردم 

و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد. 

خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود. 

چه دره های عجیبی ! 

و اسب ، یادت هست ، سپید بود 

و مثل واژه ی پاکی ، سکوت سبز چمن زار را چرا می کرد. 

qm6t21gmcw16rgxeq6wt.jpg

و ای تمام درختان زینت خاک فلسطین 

وفور سایه خود را به من خطاب کنید، 

به این مسافر تنها،که از سیاحت اطراف «طور» می آید 

و از حرارت « تکلیم» در تب و تاب است‌. 

.

برای این غم موزون چه شعرها که سرودند! 

ولی هنوز کسی ایستاده زیر درخت‌. 

ولی هنوز سواری است پشت باره شهر 

که وزن خواب خوش فتح قادسیه 

به دوش پلک تر اوست‌. 

هنوز شیهه اسبان بی شکیب مغول ها بلند می شود از خلوت مزارع ینجه‌. 

 مسافر سهرای سپهری.

-------------------------------------------------------------

نوا .ن :

 همین قد می دونم صدای احسان خواجه امیری است...



پ.ن:

جمله ای از "رندانه" :

به قول م . اشتاد : دل اگر خوب است خونی بهتر است ...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۱ ، ۱۲:۳۱
شما مرا درخت صدا کنید

نان از سفره و کلمه از کتاب، 

چراغ از خانه و شکوفه از انار، 

آب از پیاله و پروانه از پسین، 

ترانه از کودک و تبسم از لبانمان گرفته‌اید، 

با رویاهامان چه می‌کنید! 

.

.

.

.

حالا بگو که فرض 

سایه از درخت و ری‌را از من، 

خواب از مسافر و ری‌را از تو، 

بوسه از باران و ری‌را از ما، 

ریشه از خاک و غنچه از چراغِ نرگس گرفته‌اید، 

با رویاهامان چه می‌کنید!؟


 با آن‌ها که بالای دیوار نشسته‌اند - سیدعلی صالحی


بعدن نوشت - صدای -راز دل- قریانی:

دل دیوانه ی من به غیر از محبت گناهی ندارد ، خدا داند

شده چون مرغ طوفان که جز بی پناهی ، پناهی ندارد ، خدا داند

منم آن ابر وحشی که در هر بیابان به تلخی سرشکی بیفشاند

به جز این اشک سوزان ، دل نا امیدم گواهی ندارد ، خدا داند


دانلود راز دل با صدای علیرضا قربانی


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۱ ، ۱۶:۴۱
شما مرا درخت صدا کنید

سید علی میرافضلی :


تا پنجره باز است

تا فرصت پرواز مهیاست؛

ای دوست!

                                بیا تا پر و بالی بگشاییم


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۱ ، ۲۳:۵۴
شما مرا درخت صدا کنید

نیمه شب باید باشد .

دب کبر آن است ، دو وجب بالاتر از بام. 

آسمان آبی نیست، روز آبی بود .


یاد من باشد فردا، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم. 

یاد من باشد فردا لب سلخ، طرحی از بزها بردارم ،

طرحی از جارو ها ، سایه هاشان در آب. 

یاد من باشد هر چه پروانه که می افتد در آب، زود از آب درآرم. 

یاد من باشد کاری نکنم، که به قانون زمین بر بخورد .

 یاد من باشد فردا لب جوی حوله ام را هم با چوبه بشویم. 

یادمن باشد تنها هستم .

 ماه بالای سر تنهایی است.


                                                                     "سهراب سپهری" 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۱ ، ۲۳:۴۹
شما مرا درخت صدا کنید