صبحِ بی تو، رنگ بعد از ظهر
یک آدینه دارد
بی تو حتی مهربانی
حالتی از کینه دارد
بی تو میگویند: تعطیل است کارِ عشق بازی
عشق، اما کی خبر از
شنبه و آدینه دارد
جُغد، بر ویرانه میخواند
به انکارِ تو اما
خاک این ویرانهها،
بویی از آن ویرانه دارد
خواستم از رنجشِ
دوری بگویم، یادم آمد
عشق با آزار، خویشاوندی
دیرینه دارد
رویِ آنم نیست تا در
آرزو، دستی برآرم
ای خوش آن دستی که
رنگِ آبرو از پینه دارد
در هوای عشقِ تو پر
می زند با بی قراری
آن کبوترْ چاهیِ
زخمی که او در سینه دارد
ناگهان قفلِ بزرگ تیرگی
را میگشاید
آن که در دستش کلید
شهر پر آیینه دارد
قیصر امین پور
می خوانند
می روند
نظر نمی دهند!
شبیه قصه دنیاست....
پیغام ماهی ها
رفته بودم سر حوض
تا ببینم شاید، عکس تنهایی خود را در آب
آب در حوض نبود.
ماهیان می گفتند:
***
هیچ تقصیر درختان نیست.
ظهر دم کرده تابستان بود،
پسر روشن آب، لب پاشویه نشست
و عقاب خورشید، آمد او را به هوا برد که برد.
به درک راه نبردیم به اکسیژن آب.
برق از پولک ما رفت که رفت.
ولی آن نور درشت،
عکس آن میخک قرمز در آب
که اگر باد می آمد دل او، پشت چین های تغافل می زد،
چشم ما بود.
روزنی بود به اقرار بهشت.
تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی، همت کن
و بگو ماهی ها، حوضشان بی آب است.
***
باد می رفت به سر وقت چنار.
من به سر وقت خدا می رفتم.
از مجموعه حجم سبز - سهراب سپهری
پ.ن:
(عنوان مطلب از نیایش -شرق اندوه سهراب)
من از این طرف آمدم...
خواهش میکنم از من سوال نکن
حالا سالهاست که من از رسم این رویا به گریه رسیده ام
چرا پروانه های مرده مرا پس نمیدهید؟
چرا کتابهای کهنه بر آب آتش گرفته اند؟
چرا هیچ کس با یک پیاله آب خنک به کوچه نمی آید؟
خواهش میکنم از من سوال نکن
میفرمایید خانه کدام گریه از سکوت دریچه ها خاموش است؟
بیا..فاجعه چیزی شبیه بدفهمی باد از خواب اشیانه است!
فقط همین؟
البته که هر سفر کرده ی بی خبر هم مسافر نیست
به خدا من از این طرف امده ام.
همین حدود که باد بی سوال از مقابل ما می آید
گوش کن!
این صدا.صدای لرزش سرشاخه صنوبری
در همین نزدیکی هاست.
بوی وهم و آب و ازل می آید
پروانه اول میمیرد
بعد کبوتر زاده میشود
کتابها اول میمیرند
بعد سرب و ستاره و یا باران...
سید علی صالحی
..................
سلام
شب پیش ، خواب باران و پاییزی نیامده را دیدم.
انگار که تعبیر تمام رفتن ها،بازگشت به زادروز شقایق است.
سلام دوستان روزها شرمنده بودم از بودنم دیروز ها از نبودم و امروز ها از آمدن ..... لطف دوستان از اینجا بود تا کهکشانها و من زبانی قاصر از تشکر ... از اینکه در نبودنم بودید از صفا و معرفت شماست و از اینکه جواب کامنت هاتون ندادم عذر می خوام (چقدر عذر خواهی سخته نفسم بند اوومد...) این وبلاگ ساختم که شهری داشته باشیم باهم که پشت دریا باشد ، رو به تجلی و اینجا همچون کودکی ده ساله یاد هم آریم که آبی آبی است ... باشد امید که "پای چپر ها " شود جا پای خدا.
من کتابم را گشودم زیر سقف ناپدید وقت.
نیمروز آمد.
بوی نان از آفتاب سفره تا ادراک جسم گل سفر می کرد.
مرتع ادراک خرم بود.
دست من در رنگ های فطری بودن شناور شد:
پرتقالی پوست می کندم.
شهرها در آیینه پیدا بود.
دوستان من کجا هستند؟
روزهاشان پرتقالی باد!