کفش های مکاشفه احمد عزیزی
شنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۲، ۰۹:۱۳ ب.ظ
بهار 1372 بود، با رضا برجی رفته بودم افغانستان. رفتیم به مناطق شمال شرقی. آن روزها این مناطق در شمار دورافتادهترین نقاط جهان بود. تا شهر فیضآباد مرکز استان بدخشان با ماشین رفتیم و بعد آن پیاده. هفتهها و هفتهها. تا شهر اشکاشم و بعد تا روستاهایی در ساحل آمو دریا و نزدیکی مرز چین. فراموش نمیکنم، دو سه روزی در منزل یک روستایی میهمان بودیم. او در عمر پنجاه و چند سالهاش نه ماشین دیده بود و نه برق و نه شکر خدا تلویزیون... خانهای داشت که کف آن با کاه فرش شده بود. در و پنجره نداشت دیوار کاهگلی امّا... امّا چند جلد کتاب داشت که سر ما به همانها گرم شد. حیرتآور آن بود که یکی از کتابها مجموعه شعر قطور کفشهای مکاشفه احمد عزیزی بود.......
محمدحسین جعفریان در مقدمه چاپ چهارم کفش های مکاشفه چاپ 1390
دوش خواب رود شبنم دیده ام
در زمین ، طغیان زمزم دیده ام
خواب لبخندی که می پاشید نور
خواب آوازی که می آمد ز دور
خواب دیدم زیر گلهای سپید
مادرم ناز شقایق می کشید
خواب دیدم : خواب خوب روشنی
خواب گلهای قشنگ دامنی
خواب دیدم غسل نیت کرده ام
توبه از مسّ منیت کرده ام
در تنم جز اضطرابی پاک نیست
آلیاژ خواب من از خاک نیست
موج رویاهای نابم ، برده است
روی دست عشق، خوابم برده است
خواب دیدم خواب ناز لادنی
خواب رود سبز گیسوی زنی
یک زن شاعر که محض رازهاست
یک زن مطلق که در آواز هاست
یک زن نازک که لالائی وشست
یک زن اهلی که عشقش سرکشت
خواب دیدم مهربانی بازگشت
روزهای ارغوانی بازگشت
عطر بیداری سحرها را گرفت
پیچک لبخند درها را گرفت
خواب دیدم عشق نازل می شود
آنچنانکه پای در گل می شود
در نگاه ما بجز فانوس نیست
خوابمان در دست کی کابوس نیست
ما مماس خط بودن گشته ایم
ما موازی با سرودن گشته ایم
خواب دیدم اختراع رنگ را
مادهء تاریخی فرهنگ را
آدمیزادی که نسل غار نیست
یک نژاد نو که آتشخوار نیست
سرزمین هایی که غرق کوکب اند
کوهسارانی که مهد مذهب اند
جسمهائی یائسه از من شده
روحهائی پاک آبستن شده
خواب دیدم اجتماع نور را
رقص یک جنگل پر از تنبور را
جوجه ای بر شاخه ی شمشاد بود
دختری با شاپرکها شاد بود
خواب دیدم سینه ی گل صاف شد
اشک شبنم ناگهان شفاف شد
لرزه ای افتاد در آواز ها
گریه می کردند با هم ساز ها
خواب دیدم خوابها تر گشته اند
رفتگان بیکران بر گشته اند
هر زنی یک بافه گل در دامنش
هر شهیدی یک شقایق در تنش
خواب دیدم « مسجد خان فرش بود»
یک نفر آمد که شکل عرش بود
باغهای جمکران پر گل شده
راه قم از لاله ها غلغل شده
ابر روی بیکران افتاده بود
اتفاقات جهان افتاده بود
بعد ، اصحاب حقیقت آمدند
سربداران طریقت آمدند
او دلی خونین و قلبی ساده داشت
در زمین ، قسطی عقب افتاده داشت
دم به دم ، آه عدالت می کشد
و زغم انسان خجالت می کشد
بعد فرمان داد تا گل وا شود
هر که بی گل بود ، نابینا شود
احمد عزیزی
کفش های مکاشفه - جامی از جمکران ص 359
خوشحالم که شما هم به شعرای ایشون علاقمندین
نه به خاطر اینکه خودم میپسندمشون
برا اینکه خیلی مظلوم واقع شدن، خیلیا حتی اسم ایشون به گوششون نخورده
چه برسه شعراشونو خونده باشن