یک عصر عاشورای دیگر میکشیدم
فرصت اگر میداد بهتر میکشیدم
از کوچههای بیغزل پر میکشیدم
مشک غزل را روی دوشم میگرفتم
در لابلای خیمهها سر میکشیدم
در خلوت یک خیمۀ ماتمگرفته
گهوارهای را جای اصغر میکشیدم
قطعاً برای تسلیت دادن به زینب
حتی شده یک نیزه کمتر میکشیدم
با استعانت از شعور واژههایم
در ذهنهای مرده باور میکشیدم
شاید اگر از آب کوفه خورده بودم
من هم به روی دوست خنجر میکشیدم
من شاعرم، اما اگر نقاش بودم
یک عصر عاشورای دیگر میکشیدم
هوشنگ دیناروند
چشم یک روز گفت « من در آن سوی این
دره ها کوهی را می بینم که از مه پوشیده
است. این زیبا نیست؟! »
گوش لحظه ای خوب گوش داد٬ سپس گفت
« پس کوه کجاست؟ من کوهی نمی شنوم! »
آنگاه دست در آمد و گفت « من بیهوده
می کوشم آن کوه را لمس کنم ٬ من کوهی
نمی یابم! »
بینی گفت « کوهی در کار نیست. من او را
نمی بویم! »
آنگاه چشم به سوی دیگر چرخید٬ و همه
درباره ی وَهمِ شگفت چشم گرم ِ گفت و گو
شدند و گفتند « این چشم یک جای کارش
خراب است!!!»
* جبران خلیل جبران