پیاده رو

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده رو

به نام خدا
خدایی که بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان مینشیند و بر بند تاب با کودکانتان تاب می خورد و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند... به شرط اعتقاد ؛به شرط پاکی دل؛به شرط طهارت روح؛به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.به شرط اینکه بشویید قلبهایتان را از هر احساس نا روا! و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف؛و زبانهایتان را از هر گفتار ناپاک؛ و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار و برهیزید از ناجوانمردی ها ناراستی ها نامردمی ها! مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟

برگرفته از سخنان ملا صدرا شیرازی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محمدعلی بهمنی» ثبت شده است


k0wcn4v71t26w1uqjko1.jpg


               گزارش سازمان هواشناسی

               هرچه می‌خواهد باشد،

               پس از تو

               هوا پس است!

               - از کتاب از لب برکه‌ها/ نشر چکه - مژگان عباسلو


         

امسال نیز یکسره سهم شما بهار

ما را در این زمانه چه کاریست با بهار ؟

۱۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۶:۱۳
شما مرا درخت صدا کنید

باور کنید! حال و هوایم مساعد است 

 این شایعات، شیوه ی بعضی جراید است 

 یک صبح تیتر می شوم: این شخص... {بگذریم} 

یک عصر خوانده اید... و تکرار زاید است 

من زنده ام هنوز و غزل فکر می کنم 

باور نمی کنید،

همین شعر، شاهد است!


-----

هیچ خانه ای از خانه هاتان سر نزدم ای دوستان.... اما چه خوب که هنوز اینجا ، یاد ما کرده اید و بوده اید ...


بعدن نوشت :

الان دقیقا همه وبلاگاتون اوومدم -گرچه ساکت وپاورچین پاورچین و بی حرفی-... همه تو خونه هاشون باروون داشتن ... پاییز داشتن ... چه خوب ...

-مثل -دور از جون- معتادی که بعد از چند ما نعشه کنه شدم-


*چارراهی خالی از عابر که تنها مانده است /غربت چتری که توی تاکسی جا مانده است!

 شعر عنوان از اصغر عظیمی مهر 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۱ ، ۰۸:۵۰
شما مرا درخت صدا کنید

چارگل، چار شهید

همه ی مدرسه ی ما غم بود

چار تا غنچه ی سرخ

در دل باغچه ی ما کم بود

من به خود می گفتم:

باید این مسئله را حل بکنیم!

حاصل مدرسه منهای چهار

می شود: مدرسه منهای هزار

می شود: مدرسه منهای بهار

باید این مسئله را حل بکنیم

من به دنبال قلم می گشتم

پدرم نیز به دنبال تفنگش می گشت...

- قیصر امین پور -


گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را

تا زودتر از واقعه گویم گله ها را

چون آینه پیش تو نشستم که ببینی

در من اثر سخت ترین زلزله ها را

پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست

از بس که گره زد به گره حوصله ها را

ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم

وقت است بنوشیم از این پس بله ها را

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته

یک بار دگر پر زدن چلچله ها را

یک بار هم ای عشق من از عقل میاندیش

بگذار که دل حل کند این مسئله ها را

*

محمدعلی بهمنی

خواب دیدم کربلا باریده بود 

بر تمام شب خدا باریده بود 

خواب دیدم مرگ هم ترسیده بود 

آسمان در چشمها ترکیده بود 

مرگ آنجا سخت زیبا بود، حیف! 

چون عروسانِ فریبا بود، حیف! 

این چنین مطرود و بی‌حاصل نبود 

مرگ آنجا آخرین منزل نبود 

ای غریو توپها در بهت دشت 

آه ای اروند! ای «والفجر هشت» 

ادامه در ادامه ......

کودکی سوخت در آتش فغان هیچ نگفت

مادری ساخت به اندوه نهان هیچ نگفت

پدر پیر شهیدی که به عشق ایمان داشت

سوخت از داغ پسرهای جوان هیچ نگفت

دختر کوچک همسایه ما پر زد ورفت

دل آیینه شکست وکس ازآن هیچ نگفت

وقتی از شش جهت آوار وتیر می بارید 

مردی از خنجر نامردان جهان هیچ نگفت 

وطنم زخمی شمشیر ترین حادته گشت 

باز با اینهمه چون شیر ژیان هیچ نگفت 

آن طرف تر پس دیوار بلند تردید

شاعری بود که با طبع روان هیچ نگفت

خاک خوبم وطنم در گذر از آتش و دود

آب شد آب ولی از غم نان هیچ نگفت

شبی از خویشتنم خواستم آینه چه گفت

پاسخش باز همان بود همان هیچ نگفت 

می توان گوشه ای از داغ مرا شرح نداد

ولی از اینهمه هرگز نتوان هیچ نگفت!

ناصر فیض

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۱ ، ۱۶:۵۴
شما مرا درخت صدا کنید

tt617gacb66bc5jdru1.jpg


اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است 

دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است 


اکسیر من نه این که مرا شعر تازه ای نیست 

من از تو می نویسم و این کیمیا کم است 


سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست 

درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است 


تا این غزل شبیه غزل های من شود 

چیزی شبیه عطر حضور شما کم است 


گاهی ترا کنار خود احساس می کنم 

اما چقدر دل خوشی خواب ها کم است 


خون هر آن غزل که نگفتم به پای توست 

آیا هنوز آمدنت را بها کم است 

 

محمدعلی بهمنی

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۱ ، ۱۴:۵۴
شما مرا درخت صدا کنید
بزرگ بود
و از اهالی امروز بود 
و باتمام افق های باز نسبت داشت 
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید
صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود 
و پلک هاش مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد 
و دست هاش
هوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند به شکل خلوت خود بود
.
.
.
.

رفت تا لب هیچ 
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها 
برای خوردن یک سیب
چه قدر تنها ماندیم *




.این روز ها فضای مجازی هم ساز تنهایی می زند...

.یک روز می روی می بینی نوشته اند "تا اطلاع ثانوی تعطیل" ... روز بعد می بینی کلا جمع کردن و یه قالب .سفید ... آری از بی نشانی هم نشانی نیست ... قابی نیست ... حتی جوابی نیست...

.آنطرف تر ها صدای "تیک تاک"ی نیست کلا حذف کرده پیغام می دهد "ممکن است آدرس وبلاگ را اشتباه .وارد کرده باشید و یا وبلاگ حذف شده باشد"... بی خبر بی خبر ...

.عده ای تابستان سرودن شده اند و نیستند ...

.عده ای رندانه گی نمی کنند ...

.عده ای بازی نمی کنند ...

.قبل تر ها هم ... عده ای عاشقانه و کبود رفتند... عده ای می گفتند هرکجا هستم، باشم. آسمان مال .من است... نمی دانم آسمان را دارند یا نه ؟! ولی نیستند ... عده ای آرام آرام سایه ای بر آفتاب رفتند...

.یاد روزی افتادم که کسی را از خودم رنجاندم و رفت ...

پ . ن : 
یکی این چاوشی رو خفه کنه صدای خسته اش منو دیوونه کرد ... بچه بودم غصه وبالم نبود هیچ کی حریف شور و حالم نبود ...



بعدن نوشت یواشکی :

باور کنید حال و هوایم مساعد است
این شایعات، شیوه‌ی بعضی جراید است

یک صبح، تیتر می‌شوم: این شخص...[بگذریم]
یک عصر: خوانده‌اید... و تکرار زاید است

من زنده‌ام هنوز و غزل فکر می‌کنم
باور نمی‌کنید، همین شعر شاهد است.**


* سهراب سپهری
**محمد علی بهمنی


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۱ ، ۰۰:۳۹
شما مرا درخت صدا کنید