پیاده رو

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده رو

به نام خدا
خدایی که بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان مینشیند و بر بند تاب با کودکانتان تاب می خورد و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند... به شرط اعتقاد ؛به شرط پاکی دل؛به شرط طهارت روح؛به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.به شرط اینکه بشویید قلبهایتان را از هر احساس نا روا! و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف؛و زبانهایتان را از هر گفتار ناپاک؛ و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار و برهیزید از ناجوانمردی ها ناراستی ها نامردمی ها! مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟

برگرفته از سخنان ملا صدرا شیرازی

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مثنوی» ثبت شده است

میدان رزم ، واقعه ، هفتادو دو سوار      شمشیرهای گمشده در سایه غبار

تصویر داغ خیمه ی در حال انتظار          تفسیر واقعیت تاریخ ماندگار          

اینجا کجاست ؟ مرز زمین تا خود بهشت

باید قلم به دست گرفت و تو را نوشت

باید نوشت از سر سبز و زبان سرخ                        از آفتاب سوخته از آسمان سرخ

    باران تیغ سمت گلوی اذان سرخ                            شرح گدازه در دل آتشفشان سرخ

این شعر تشنه می شود امشب فرات را

گم کرده است خواجه و شاخه نبات را

ظهر«است ساقیا قدحی پرشراب کن»                  دنیای پوچ وسوسه ها را جواب کن

از تشنگی بسوز ، نگاهی به آب کن                      در انتظار توست بهشتت شتاب کن

این انتظار جان تو را که به لب رساند

یکباره ظهر داغ زمین را به شب کشاند

این تک ستاره کیست که دنیا خراب اوست              خورشید و آسمان و زمین در رکاب اوست

شهری دچار گیسوی پرپیچ و تاب اوست                 انگار که حساب همه با حساب اوست   

جز او نداشت هیچ کس این افتخار را

سر داد تا تمام کند انتظار را

...

از راه آمده ست که محشر بپا کند                     با دست های معجزه اش کیمیا کند

کل زمین سوخته را کربلا کند                            از کوفه رازهای بدی برملا کند       

از راه می رسد کسی از جنس آفتاب

با شعرهای سرخ تو ، با مشک های آب

شمشیر می کشد به تمام یزیدها                 ناآشناست با همه ی ناامیدها          

می لرزد از حماسه ی او جان بیدها                گم می شوند در سفرش سررسیدها

چیزی نمانده است به آن جمعه ی عزیز  

یک جرعه آب تازه در این استکان بریز  

رضا نیکوکار

**رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس/گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

    در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا/سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

                                                                                 حضرت حافظ 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۱ ، ۱۵:۲۵
شما مرا درخت صدا کنید

فایل تصویری این شعر رو حتما دانلود کنید


خانه‌های آن کسانی می‌خورد در، بیشتر

که به سائل می‌دهند از هرچه بهتر بیشتر

عرض حاجت می‌کنم آن‌جا که صاحب‌خانه‌اش

پاسخ یک می‌دهد با ده برابر بیشتر

گاه‌گاهی که به درگاه کریمی می‌روم

راه می‌پویم نه با پا، بلکه با سر، بیشتر

زیر دِین چارده معصومم اما گردنم

زیر دِین حضرت موسَی‌بن‌جعفر بیشتر

گردنم در زیر دیِن آن امامی هست که

داده در ایران ما طوبای او بر، بیشتر

آن امامی که «فداکِ» گفتنش رو به قم است

با سلامش می‌کند قم را معطر بیشتر

قم همان شهری که هم یک ماه دارد بر زمین

همچنین از آسمان دارد چل اختر بیشتر

قصد این بار قصیده از برادر گفتن است

ورنه می‌گفتم از این معصومه‌ خواهر بیشتر

من برایش مصرعی می‌گویم و رد می‌شوم

لطف باباهاست معمولاً به دختر بیشتر

عازم مشهد شدم تا با تو درد دل کنم

بودنم را می‌کنم این‌گونه باور بیشتر

مرقدت ضرب‌المثل‌های مرا تغییر داد

هرکه بامش بیش، برفش... نه! کبوتر، بیشتر

چار فصل مشهد از عطر گلاب آکنده است

این چنین یعنی سه فصل از شهر قمصر بیشتر

پیش تو شاه و گدا یکسان‌ترند از هر کجا

این حرم دیگر ندارد حرف کمتر، بیشتر

ای که راه انداختی امروز و فردای مرا!

چشم‌ بر راه تو هستم روز آخر بیشتر

از غلامان شما هم می‌شود دنیا گرفت

من نیازت دارم آقا روز محشر بیشتر

بر تمام اهل بیت خویش حسّاسی ولی

جان زهرا(س) چون شنیدم که به مادر بیشتر...

حسین رستمی

مریض آمده اما شفا نمی خواهد

قسم به جان شما جز شما نمی خواهد


برای پیش تو بودن بهانه ای کافی است

بهشت لطف کریمان بها نمی خواهد


دلیل ناله ی ما یک نگاه محبوب است

وگرنه درد دل ما دوا نمی خواهد


فقیر آمدم و دلشکسته پرسیدم:

مگر که شاه خراسان گدا نمی خواهد؟

.

.

قاسم صرافان


آسمان دلگیر بود اینجا، زمینش خسته بود

قرنها بال کبوتر، پای آهو بسته بود


سرزمین عشق بود اما سلیمانی نداشت

ملک عاشق ها هزاران سال سلطانی نداشت


باده نوشان شهرشان یک عمر بی میخانه بود

دست پیمان بسته ی این قوم بی پیمانه بود


تا سحرگاهی ورق برگشت و خوش شد سرنوشت

آمد و خاک خراسان تکه ای شد از بهشت


کعبه و حج فقیران بود، می دانی چه کرد؟

آمد و ذیقعده در تقویم ما ذیحجه کرد


سرزمین تشنه ی ما بعد از آن میخانه داشت

ساقی خوش ذوق در میخانه، سقاخانه داشت


بعد از آن دستان ما در دست گوهر شاد بود

مثل عیسی قبله ی ما پنجره فولاد بود


تا که او را دیده، بند از پای آهو وا شده

از همان روز است چشم آهوان زیبا شده


از همان روز است این دل ها کبوتر می شوند

از تماس چوب پرها صاحب پر می شوند


چشم وا کن کور مادر زاد! گنبد را ببین

نور صحن عالم آل محمد(ص) را ببین


چشم وا کن پاره ای از پیکر پیغمبر است

یا علی گویان بیا! همنام جدش حیدر است


گوش کن اینجا دل هر سنگ می گوید رضا

سینه ی نقاره با آهنگ می گوید رضا

نور می گوید رضا، انگور می گوید رضا

مشهد از نزدیک، قم از دور می گوید رضا


مُهر می گوید رضا، سجاده می گوید رضا

خضر اینجا بر درت افتاده می گوید رضا


السلام ای شمس! محتاج نگاهی مانده ایم

در شب تاریک و مرداب سیاهی مانده ایم


یک نظر کن تا که از دیوار ظلمت رد شویم

شاهد «نورٌ علی نور»ِ تو در مشهد شویم


قاسم صرافان

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۱ ، ۰۲:۳۱
شما مرا درخت صدا کنید
با احترام به زنده یاد و نامیرای امروز و همیشه ی غزل فارسی . حسین منزوی

لیلا دوباره قسمت ابن السلام شد
عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد

«منزوی»


این بار بی تردید « لیلا » قسمت قیس است
این جا سلیمان شاعر چشمان بلقیس است

این بار تاریخ جهان وارونه خواهد شد
شرح غزل در مثنوی اینگونه خواهد شد

هم رو به فصل بشنو از نی باز می گردیم
هم گِرد قبر حضرت آواز می گردیم

از قونیه تا بلخ را آیینه می کاریم
تا بی نهایت مثنوی در سینه می کاریم

فصل سماع برگ در پاییز می آید
دستار سبز « شمس » از تبریز می آید

هر شعر با مولای « بلخ » آغاز خواهد شد
نام تمام شهرها « شیراز » خواهد شد

خیام را در دانه ی انگور می بینیم
در باغ های سبز نیشابور می بینیم

در بیستون با خنده های باد می رقصیم
ما با صدای تیشه فرهاد می رقصیم

باران به باران عشق از هر گام می روید
در دشت های خلوت بسطام می روید

بی چتر از رگبار باران می توان رد شد
از هفت شهر عشق آسان می توان رد شد

انگورها بر شاخه پروین می نشانند
حلاج را از دار پایین می کشانند *

هر نیمه شب از هر غزل فانوس می جوشد
از خاک صحرا شعر اقیانوس می جوشد

من باز هم ، من باز هم درویش خواهم شد
معشوقه ی بی ادعای خویش خواهم شد

انسان جهان دیگری ترسیم خواهد کرد
ابلیس حتی رو به ما تعظیم خواهد کرد

دریای وحشی خالی از امواج خواهد شد
« ابن السلام » از شهرها اخراج خواهد شد

این بار بی تردید « لیلا » قسمت قیس است
حتی سلیمان عاشق چشمان بلقیس است

                                                       « جواد ضمیری - بندرعباس 1383 »
۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۰ ، ۱۸:۴۰
شما مرا درخت صدا کنید
این مثنوی حدیث پریشانی من است
بشنو که سوگنامه ویرانی من است

امشب نه اینکه شام غریبان گرفته ام
بلکه به یمن آمدنت جان گرفته ام

گفتی غزل بگو،غزلم شور و حال مرد
بعد از تو حس شعر فنا شد،خیال مرد

گفتم مرو که تیره شود زندگانیم
با رفتنت به خاک سیه می نشانیم

گفتی زمین مجال رسیدن نمی دهد
بر چشم باز فرصت دیدن نمی دهد

وقتی نقاب محور یکرنگ بودن است
معیار مهرورزی مان سنگ بودن است

دیگر چه جای دلخوشی و عشق بازی است
اصلاً کدام احمق از این عشق راضی است

این عشق نیست فاجعه قرن آهن است
من بودنی که عاقبتش نیست بودن است

حالا به حرفهای غریبت رسیده ام
فهمیده ام که خوب تو را بد شنیده ام

حق با تو بود از غم غربت شکسته ام
بگذار صادقانه بگویم که خسته ام
 
بیزارم از تمام رفیقان نارفیق
اینها چقدر فاصله دارند تا رفیق

من را به ابتذال نبودن کشانده اند
روح مرا به مسند پوچی نشانده اند

تا این برادران ریاکار زنده اند
این گرگ سیرتان جفاکار زنده اند

یعقوب درد میکشد و کور می شود
یوسف همیشه وصله ناجور می شود

اینجا نقاب شیر به کفتار می زنند
منصور را هر آئینه بر دار می زنند

اینجا کسی برای کسی "کس" نمی شود
حتی عقاب درخور کرکس نمی شود

جایی که سهم مرد به جز تازیانه نیست
حق با تو بود ماندنمان عاقلانه نیست

ما میرویم چون دلمان جای دیگر است
ما می رویم هر که بماند مخیر است

ما میرویم گرچه ز الطاف دوستان
بر جای جای پیکرمان زخم خنجر است

دلخوش نمی کنیم به عثمان و مذهبش
در دین ما ملاک مسلمان ابوذر است

ما میرویم مقصدمان نامشخص است
هرجا رویم بی شک از این شهر بهتر است

ازسادگی است گر به کسی تکیه کرده ایم
اینجا که گرگ با سگ گله برادر است

ما می رویم،ماندن با درد فاجعه است
در عرف ما نشستن یک مرد فاجعه است

دیری است رفته اند امیران قافله
ما مانده ایم و قافله پیران قافله

اینجا دگرچه باب من و پای لنگ نیست
باید شتاب کرد مجال درنگ نیست

بر درب آفتاب پی باج می رویم
ما هم بدون بال به معراج می رویم

 اسلام ولی محمدی

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۰ ، ۲۰:۰۹
شما مرا درخت صدا کنید
هرجا غزل به قافیه یار می‌رسد
ای دل حکایت تو به تکرار می‌رسد

یک‌روز صبح زود تو از خواب می‌پری
چشمت به او می‌افتد و پر در می آوری

او کیست؟ تازه قصه‌ی ما می‌شود شروع
بود و یکی نبود خدا می‌شود شروع

ناگه به خود می‌آیی و درمانده می‌شوی
دل‌خسته از بهشت خدا رانده می‌شوی

طوفان شروع می‌شود و ماجرا تویی
کشتی به آب می‌زند و ناخدا تویی

از شهر می‌گریزی و تنها، تبر به دست
حتی بت بزرگ دلت را شکسته است

یک‌روز دیگر از تو نجابت، نگاه از او
زل می زنی به چشم زلیخا و آه از او

این قصه در ادامه به دریا رسیده است
یعنی عصا دوباره به موسی رسیده است

دل پادشاه گشت و سلیمان ماجراست
بلقیس پس کجاست که پایان ماجراست

ای روزگار! قافیه تنگ است و باز من
من یونسم دهان نهنگ است و باز من

وقتی خریده‌اند به سیبی تو را مرنج
نفروختند اگر به صلیبی تو را مرنج

یک‌روز صبح زود تو از خواب می‌پری
چشمت به او می‌افتد و پر در می‌آوری

او کیست تازه قصه‌ی ما می‌شود شروع
بود و یکی نبود خدا می‌شود شروع

من منتظر نشسته که ناگاه می‌رسی
یک‌روز صبح زود تو از راه می‌رسی

(مهدی جهاندار)

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۰ ، ۱۹:۳۳
شما مرا درخت صدا کنید