می خوانند
می روند
نظر نمی دهند!
شبیه قصه دنیاست....
و در آن شب که ترس برما مستولی شده باشد
طبق گزارشات صاحبنظران و محققین مه غلیظی به عمق یک صد فوت که دور تادور هفت ساختمان بزرگ شهری را فرا می گیرد از آبی کمتر از یک لیوان آبخوری تشکیل شده است.
این مسئله را می توان با عمق مسائل نگران کننده ای که زندگی را فرا گرفته مقایسه کرد.اگر قادر به دیدن آینده باشیم واگر بتوانیم مشکلات را آنطوری که واقعاْ هستند ببینیم مشکلات نه تنها نخواهند توانست مارانسبت به دنیا وحتی نسبت به زندگی کور کند بلکه خواهیم توانست مشکلات رابه هماه اندازه وبعد واقعیشان مشاهده کنیم.
علاوه بر این اگر همه آن چیزهای نگران کننده زندگی را به اندازه واقعی خود تقلیل دهیم احتمال دارد که بتوانیم همه آنها را در یک لیوان آبخوری جای دهیم.
(از کتاب مشکلات را شکلات کنید نوشته: مسعود لعلی -کتاب خوبیه- )
پ.ن: یکی اینها را چند بار برای من بخواند... آنقدر که باور کنم.....
من از این طرف آمدم...
خواهش میکنم از من سوال نکن
حالا سالهاست که من از رسم این رویا به گریه رسیده ام
چرا پروانه های مرده مرا پس نمیدهید؟
چرا کتابهای کهنه بر آب آتش گرفته اند؟
چرا هیچ کس با یک پیاله آب خنک به کوچه نمی آید؟
خواهش میکنم از من سوال نکن
میفرمایید خانه کدام گریه از سکوت دریچه ها خاموش است؟
بیا..فاجعه چیزی شبیه بدفهمی باد از خواب اشیانه است!
فقط همین؟
البته که هر سفر کرده ی بی خبر هم مسافر نیست
به خدا من از این طرف امده ام.
همین حدود که باد بی سوال از مقابل ما می آید
گوش کن!
این صدا.صدای لرزش سرشاخه صنوبری
در همین نزدیکی هاست.
بوی وهم و آب و ازل می آید
پروانه اول میمیرد
بعد کبوتر زاده میشود
کتابها اول میمیرند
بعد سرب و ستاره و یا باران...
سید علی صالحی
..................
سلام
شب پیش ، خواب باران و پاییزی نیامده را دیدم.
انگار که تعبیر تمام رفتن ها،بازگشت به زادروز شقایق است.
سلام دوستان روزها شرمنده بودم از بودنم دیروز ها از نبودم و امروز ها از آمدن ..... لطف دوستان از اینجا بود تا کهکشانها و من زبانی قاصر از تشکر ... از اینکه در نبودنم بودید از صفا و معرفت شماست و از اینکه جواب کامنت هاتون ندادم عذر می خوام (چقدر عذر خواهی سخته نفسم بند اوومد...) این وبلاگ ساختم که شهری داشته باشیم باهم که پشت دریا باشد ، رو به تجلی و اینجا همچون کودکی ده ساله یاد هم آریم که آبی آبی است ... باشد امید که "پای چپر ها " شود جا پای خدا.
من کتابم را گشودم زیر سقف ناپدید وقت.
نیمروز آمد.
بوی نان از آفتاب سفره تا ادراک جسم گل سفر می کرد.
مرتع ادراک خرم بود.
دست من در رنگ های فطری بودن شناور شد:
پرتقالی پوست می کندم.
شهرها در آیینه پیدا بود.
دوستان من کجا هستند؟
روزهاشان پرتقالی باد!