پیاده رو

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده رو

به نام خدا
خدایی که بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان مینشیند و بر بند تاب با کودکانتان تاب می خورد و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند... به شرط اعتقاد ؛به شرط پاکی دل؛به شرط طهارت روح؛به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.به شرط اینکه بشویید قلبهایتان را از هر احساس نا روا! و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف؛و زبانهایتان را از هر گفتار ناپاک؛ و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار و برهیزید از ناجوانمردی ها ناراستی ها نامردمی ها! مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟

برگرفته از سخنان ملا صدرا شیرازی

۳۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدا» ثبت شده است

ای خدای مهربان و پاک ما!

دفن کن شمشیر را در خاک ما

ما ز شرک و شمر و شیون خسته‌ایم

ما ز برق کوه آهن خسته‌ایم

سوختیم ای کرت کار بامداد

ما نداریم ابر و باران را به یاد

شهر باران را به رومان باز کن

خاکمان را معدن آواز کن

نسل ما صد پشت خنجر دیده است

قرنها این خاک قیصر دیده است

خان علیا، خان سفلی، خان خواب

خان صد شبنم ده و صد پاچه آب

بارالها! عرصه بر گل تنگ شد

روح شبنم در صحاری سنگ شد

بارالها! ناودانهامان کرند

خوشه‌هامان خسته و ناباورند

خاک ما نسبت به گل مسؤول نیست

کشت شبنم بین ما معمول نیست

ما به تعویق زمان افتاده‌ایم

ما به کنج کهکشان افتاده‌ایم

از تو می‌جوییم سمت باد را

سایه‌های سبز بی‌فریاد را

ما گرفتاریم با جرمی جهول

در ظلومستان عصری بی‌رسول

رقص ما برگردد تشییع تن است

بهترین آوازمان از شیون است

ما گرفتاریم در قرنی مذاب

زیر سقف سرب عصری لاکتاب

خاک خواهان، دشمن سنجاقکند

دوستداران شقایق اندکند

نهر راه سبزه را گم کرده است

نرخ زیبایی تورم کرده است

جز صدای شوم شبنم خوارها

نیست باغی در طنین سارها

نسترن رسوای خاص و عام شد

خون داوودی مباح اعلام شد

زاهدان رفتند شب با قافله

نیست آواز نماز نافله

هیچ کس با گریه خود قهر نیست

لولی بربط زنی در شهر نیست

ماه رفت و یاسها یاغی شدند

سیبهای کرمکی باغی شدند

کودکان با نی‌لبک بیگانه‌اند

دختران در حسرت پروانه‌اند

کس چراغ عشق را روشن نکرد

عکس گل را نقش پیراهن نکرد

این همان عصر سیاه ثانی است

این کمون آخر ویرانی است

دامداران ولایت غافلند

گوسفندان رسالت بزدلند

ما به فرعونی‌ترین قصر آمدیم

ما به موسی‌ترین عصر آمدیم

باغداران «فلسطین» مرده‌اند

شاعران «دیر یاسین» مرده‌اند

کس نیارد در قدمگاه هجا

مستحبات شقایق را به جا

ما به سوی آبهای ناگوار

بسته‌ایم از برکه بابونه بار

ای خدا! آواز ده خورشید را

بین ما تقسیم کن توحید را

گله‌ای بخش از شبانان امین

رسم شیون را برانداز از زمین

دست هر آلاله یک بیرق بده

کسب و کار باد را رونق بده

قفل شبهای «حرا» را باز کن

کوه بعثت را طنین انداز کن

از زمین بردار رسم لرزه را

منزوی کن آبهای هرزه را         


 شعری از:احمد عزیزی

احمد عزیزی رهبر معظم انقلاب آیت الله خامنه ای


برای سلامتی اش دعا کنیم وصلوات بفرستیم -

اللهم صل علی محمد و آل محمد


پ.ن :

شاه ابوالفضل من، مطلع انوار من
زاده ام البنین، حیدر کرار من

جان تو شاه جهان! رحم نما چون شهان
بر دل مجروح من، بر تن بیمار من

دود دلم را ببین دامن گلها گرفت
بین چه فغان می کند مرغ گرفتار من

تشنه برون شد ز شط، وز دل دریا چو بط
چون دل طفلان شده ست، دیده خونبار من

مست نباشم ز می، جان من و جان می
سوز دل زینب است آتش رخسار من

فخر کنم بر فلک، ناز کنم بر ملک
ماه بنی هاشم است دلبر و دلدار من

کاش درآید به ناز، وین چمن دلنواز
شاخه شمشاد من، سرو کماندار من 

++ شاعر اهل بیت است و شفا از اهل بیت می خواهد......

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۰ ، ۰۰:۴۱
شما مرا درخت صدا کنید
الهی! عمری آه در بساط نداشتم و اینک جز آه در بساط ندارم.

الهی! همه برهان توحید خواهند و حسن دلیل تکثیر.

الهی! همه گویند خدا کو، حسن گوید جز خدا کو.

الهی! اگر چه درویشم، ولی داراتر از من کیست که تو دارایی منی.

الهی! همه از مردن می ترسند و حسن از زیستن که این کاشتن است و آن درویدن.

الهی! حسنم کردی، احسنم کن.

الهی! آزمودم تا شکم دائر است، دل بائر است؛ دلِ دائرم ده.

الهی! همه از تو دوا خواهند، حسن از تو درد.



من این دنیای فانی را نمی خواهم نمی خواهم

من این لّذات آنی را نمی خواهم نمی خواهم

به جز محبوب یکتایم نمی دانم نمی دانم

به جز آن یار جانی را نمی خواهم نمی خواهم

به جز راه وصالش را نمی پویم نمی پویم

جز این ره کامرانی را نمی خواهم نمی خواهم

به فطرت عشق پاکش رابه دل دارم به دل دارم

دگر معشوق ثانی را نمی خواهم نمی خواهم

دلم از وی نشانی را به من داده به من داده

ز دیگر کس نشانی را نمی خواهم نمی خواهم

به جز بار حضوری را نمی یارم نمی یارم

سبکبارم، گرانی را نمی خواهم نمی خواهم

به جان درد و غم او را خریدارم خریدارم

ز غیرش مهربانی را نمی خواهم نمی خواهم

دل بشکسته می خواهم ندانستم ندانستم

گر من شادمانی را نمی خواهم نمی خواهم

به جز قرآن کتابی را نمی خوانم نمی خوانم

به جز سبع المثانی را نمی خواهم نمی خواهم

علی و آل پاکش را پذیرفتم پذیرفتم

فلانی و فلانی را نمی خواهم نمی خواهم

حسن را در لقای خود نگهدارش نگهدارش

که بی تو زندگانی را نمی خواهم نمی خواهم

پ.ن :

اشعار بالا از علامه حسن حسن زاده آملی
علامه حسن زاده آملی که در وصف ایشان علامه طباطبایی صاحب تفسیر المیزان چنین فرمودند:
شخصیت آقای حسن زاده را جز امام زمان(عج) کسی به آن پی نبرده است.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۰ ، ۲۲:۲۳
شما مرا درخت صدا کنید

مهربانی را اگر قسمت کنیم

من یقین دارم به ما هم میرسد 

آدمی گر ایستد بر بام عشق

دستهایش تا خدا هم میرسد.

افشین اعلا

***


دلم را سپردم به بنگاه دنیا

و هی آگهی دادم اینجا و آنجا

و هر روز

برای دلم

مشتری آمد و رفت

و هی این و آن

سرسری آمد و رفت

*

ولی هیچ کس واقعا

اتاق دلم را تماشا نکرد

دلم قفل بود

کسی قفل قلب مرا وا نکرد

*

یکی گفت:

چرا این اتاق

پر از دود و آه است

یکی گفت:

چه دیوارهایش سیاه است

یکی گفت:

چرا نور اینجا کم است

و آن دیگری گفت:

و انگار هر آجرش

فقط از غم و غصه و ماتم است

*

و رفتند و بعدش

دلم ماند بی مشتری

ومن تازه آن وقت گفتم:

خدایا تو قلب مرا می خری؟

*

و فردای آن روز

خدا آمد و توی قلبم نشست

و در را به روی همه

پشت خود بست

*

و من روی آن در نوشتم:

ببخشید، دیگر

برای شما جا نداریم

از این پس به جز او

کسی را نداریم.


عرفان نظرآهاری

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۰ ، ۲۱:۳۳
شما مرا درخت صدا کنید


 سرزد به دل دوباره غم کودکانه ای

آهسته می تراود از این غم ترانه ای 

باران شبیه کودکی ام پشت شیشه هاست

دارم هوای گریه خدایا بهانه ای! 

قیصر امین پور



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۰ ، ۱۸:۳۲
شما مرا درخت صدا کنید

دو دلم اول خط نام خدا بنویسم

یا که رندی کنم و اسم تو را بنویسم!

همه "یک" گفتم و دینم همه "یکتایی" بود

با کدامین قلم امروز دو تا بنویسم؟

ای که با حرف تو هر مساله‌ای حل شدنی‌ست

به خدا خود تو بگو، نام که را بنویسم؟

صاحب قبله و قبله، دو عزیزند، ولی

خوش‌تر آن است من از قبله‌نما بنویسم!

آسمان، مثل تو احساس مرا درک نکرد:

باز غم‌نامه، به بیگانه چرا بنویسم؟

تا به کی زیر چنین سقف سیاه و سنگین

قصه‌ی درد، به امید دوا بنویسم؟

قلمم، جوهرش از جوش و جراحت، جاری‌ست

پست باشم که پی نان و نوا بنویسم

بارها، قصد خطر کردم و گفتی: ننویس!

پس من این بغض فروخورده کجا بنویسم؟

بعد یک عمر، ببین، دست و دلم می‌لرزد

که "من" و "تو" به هم آمیزم و "ما" بنویسم

"من" و "تو" چون تن و جان‌اند، مخواه و مگذر

این دو را، باز همین‌طور، جدا بنویسم!

شعر من، با تو پر از شادی و شیرین‌کامی‌ست

باز، حتی، اگر از سوگ و عزا بنویسم

با تو از حرکت دستم برکت می‌بارد

فرق هم نیست؛ چه نفرین چه دعا بفرستم!

از نگاهت، به رویم، پنجره‌ای را بگشا

تا در آن منظره‌ی روح‌گشا بنویسم

تیغ و تشباد، هم از ریشه نخواهد خشکاند

غزلی را که در آن حال و هوا بنویسم

عشق، آن روز که این لوح و قلم دستم داد

 گفت:هر شب غزل چشم شما بنویسم !

«خلیل ذکاوت»

زندگی....... :

زیر گنبد کبود جز من و خدا کسی نبود

روزگار رو به راه بود
هیچ چیز
نه سفید و نه سیاه بود
با وجود این
مثل اینکه چیزی اشتباه بود
زیر گنبد کبود
بازی خدا
نیمه کاره مانده بود
واژه‌ای نبود و هیچ کس
شعری از خدا نخوانده بود
تا که او مرا برای بازی خودش
انتخاب کرد
توی گوش من یواش گفت:
تو دعای کوچک منی
بعد هم مرا
مستجاب کرد
پرده‌ها کنار رفت
خود به خود
با شروع بازی خدا
عشق افتتاح شد
سالهاست اسم بازی من و خدا
زندگی است
هیچ چیز مثل بازی ما
عجیب نیست
بازی که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت
با خدا طرف شدن
کار مشکلی است
زندگی
بازی خدا و یک عروسک گلی است!

"عرفان نظر آهاری"

 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۰ ، ۱۶:۴۲
شما مرا درخت صدا کنید