کنج قفس میمیرم و این خلق بازرگان چون قصهها مرگ مرا نیرنگ میدانند!
شنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۰، ۰۳:۵۶ ب.ظ
از صلح میگویند یا از جنگ میخوانند؟!
دیوانهها آواز بیآهنگ میخوانند
گاهی قناری ها اگر در باغ هم باشند
مانند مرغان قفس دلتنگ میخوانند
کنج قفس میمیرم و این خلق بازرگان
چون قصهها مرگ مرا نیرنگ میدانند
سنگم به بدنامی زنند اکنون ولی روزی
نام مرا با اشک روی سنگ میخوانند
این ماهی افتاده در تنگ تماشا را
پس کی به آن دریای آبیرنگ میخوانند
فاضل نظری
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
و سکوتیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ طولانی تا صدایی بلند
تا فریاد (فریاد را نمی کشم تا وقتش)
تا آنجا که هر چیز طعم خودش باشد
ترشی خستگی خوردن انار درخت زندگی را تیره کرده است
تا یک لیوان سپیدی ابر و یک بشقاب آبی آسمان
سکوت می کنم
حال کسی را دارم که
"روی ریل های قطار دراز کشیده است...
و سر بر ریل آهنین گذاشته
صدای سوت قطار را می شنود
هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شود...
اما ...
خسته است...
خوابش می آید ...
نمی داند بماند بخوابد ...
برخیزد بماند...
نه جان ماندن دارد نه نرفتن...
نه جرات ماندن دارد نه اراده رفتن..."
نترسید نخوابیده ام و نمی خوابم
دیگر از هر چه بالش پری است بد میاید!
یکی مرا بیدار کند ...
آن روز که بیدار شدم صداتان می کنم ...
تا صبح......