پیاده رو

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده رو

به نام خدا
خدایی که بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان مینشیند و بر بند تاب با کودکانتان تاب می خورد و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند... به شرط اعتقاد ؛به شرط پاکی دل؛به شرط طهارت روح؛به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.به شرط اینکه بشویید قلبهایتان را از هر احساس نا روا! و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف؛و زبانهایتان را از هر گفتار ناپاک؛ و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار و برهیزید از ناجوانمردی ها ناراستی ها نامردمی ها! مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟

برگرفته از سخنان ملا صدرا شیرازی

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فریدون مشیری» ثبت شده است

برای کودکان مظلوم فلسطینی

این شعر را فریدون مشیری برای مردم مظلوم فلسطین و لبنان سروده است .

شرم تان باد ای خداوندان قدرت!
بس کنید!
بس کنید از این همه ظلم و قساوت
بس کنید!

ای نگهبانان آزادی!
نگهداران صلح!
ای جهان از لطف تان تا قعر دوزخ رهنمون!
سرب داغ است این که می بارید بر دل های مردم،
سرب داغ!
موج خون است این که می رانید بر آن کشتی خودکامگی را
موج خون!

گر نه کورید و نه کر،
گر مسلسل هاتان یک لحظه ساکت می شوند،
بشنوید و بنگرید:
بشنوید این وای مادرهای جان آزرده است.
که اندر ین شب های وحشت، سوگواری می کنند!
بشنوید این بانگ فرزندان مادر مرده است.
کز ستم های شما هر گوشه زاری می کنند.

بنگرید این کشتزاران را که مزدوران تان،
روز و شب با خون مردم، آبیاری می کنند.
بنگرید این خلق عالم را که دندان بر جگر،
بیدادتان را، بردباری می کنند!

دست ها از دست تان ای سنگ چشمان! بر خداست!
گرچه می دانم
آن چه بیداری ندارد،
خواب مرگ بی گناهان است و وجدان شماست!
با تمام اشک هایم، باز (نومیدانه) خواهش می کنم:
بس کنید!
بس کنید!
فکر مادرهای دلواپس کنید
رحم بر غنچه های نازک نورس کنید!
بس کنید!

باتمام اشک هایم(فریدون مشیری)

در قرآن بشارت آمده است:

۱- وَنُرِیدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَنَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ  «ما در برابر او خواستیم بر آنان که در زمین ضعیف شمرده شدند منت نهاده ایشان را پیشوایان خلق کنیم و وارث دیگران قرار دهیم » القصص :۵ 

۲- وَ سَیَعْلَمُ الَّذینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُون  «و به زودى ستمکاران خواهند دانست که به کجا بازگشت مى‏نمایند.» شعراء:227

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۰ ، ۰۶:۵۰
شما مرا درخت صدا کنید
چگونه خاک نفس می کشد؟
بیندیشیم:
چه زمهریر غریبی!
شکست چهره ی مهر
فُسرد سینه ی خاک
شکافت زَهره ی سنگ
پرندگان هوا دسته دسته جان دادند
گل آوران چمن جاودانه مردند
در آسمان و زمین هول کرده بود کمین
به تنگنای زمان مرگ کرده بود درنگ
به سر رسیده جهان؟
پاسخی نداشت سپهر
دوباره باغ بخندد؟
کسی نداشت یقین
چه زمهریر غریبی....!

چگونه خاک نفس می کشد؟
بیاموزیم:
شکوه رُستن اینک
طلوع فروردین
گداخت آن همه برف
دمید این همه گل
شکفت این همه رنگ
زمین به ما آموخت:
ز پیش حادثه باید که پای پس نکشیم
مگر کم از خاکیم؟
نفس کشید زمین چرا ما نفس نکشیم؟؟؟

فریدون مشیری

۱۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۰ ، ۰۲:۳۹
شما مرا درخت صدا کنید

دل من دیر زمانی ست که می پندارد:
« دوستی » نیز گلی ست 
مثل نیلوفر و ناز ،
ساقه ترد ظریفی دارد
بی گمان سنگدل است آن که روا می دارد
جان این ساقه نازک را 
-دانسته-
بیازارد!

در زمینی که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار،
هر سخن ، هر رفتار،
دانه هایی ست که می افشانیم
برگ و باری ست که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش « مهر » است .

گر بدان گونه که بایست به بار آید 
زندگی را به دل انگیزترین چهره بیاراید
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف 
که تمنای وجودت همه او باشد و بس
بی نیازت سازد ، از همه چیز و همه کس

زندگی ، گرمی دل های به هم پیوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است


در ضمیرت اگر این گل ندمیده ست هنوز 
عطر جان پرور عشق 
گر به صحرای نهادت نوزیده ست هنوز 
دانه ها را باید از نو کاشت

آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج می باید کرد
رنج می باید برد
دوست می باید داشت

با نگاهی که در آن شوق بر آرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را 
بفشاریم به مهر 
جام دل هامان را 
مالامال از یاری ، غمخواری 
بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند 
- شادی روح تو !
ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست 
تازه ، عطر افشان 
گلباران باد.

 فریدون مشیری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۸۹ ، ۰۰:۳۲
شما مرا درخت صدا کنید

مرگ انسانیت

از همان روزی که دست حضرت قابیل

گشت آلوده به خون حضرت هابیل

از همان روزی که فرزندان آدم

صدر پیغام آوران حضرت باری تعالی

زهر تلخ دشمنی در خونشان جوشید

آدمیت مرد  گرچه آدم زنده بود

از همان روزی که یوسف را برادر ها به چاه انداختند

از همان روزی که با شلاق و خون دیواره چین را ساختند

آدمیت مرده بود

بعد دنیا هی پر از آدم شد واین آسیاب گشت و گشت

قرن ها از مرگ آدم هم گذشت

ای دریغ ، آدمیت برنگشت

قرن ما روزگار مرگ انسانیت است

سینه دنیا زخوبی ها تهی است

صحبت ازآزادگی پاکی مروت ابلهی است

صحبت از موسا و عیسا و محمد نابجاست

قرن موسی چنبه ها است

روزگار مرگ انسانیت است

من که از پژمردن یک شاخه گل

از نگاه ساکت یک کودک بیمار

از فغان یک قناری در قفس

از غم یک مرد در زنجیرحتی قاتلی بر دار

اشک در چشمان و بغضم در گلوست

وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست

مرگ او را از کجا باور کنم؟

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

وای جنگل را بیابان می کنند

دست خون آلود را درپیش چشم خلق پنهان میکنند

هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا

آنچه این نامردمان یا جان انسان می کنند

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست

در کویری سوت و کور

در میان مردمی با این مصیبتها صبور

صحبت از مرگ محبت مرگ عشق

گفتگو از مرگ انسانیت است

فریدون مشیری

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۸۹ ، ۰۱:۲۷
شما مرا درخت صدا کنید