پیاده رو

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده رو

به نام خدا
خدایی که بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان مینشیند و بر بند تاب با کودکانتان تاب می خورد و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند... به شرط اعتقاد ؛به شرط پاکی دل؛به شرط طهارت روح؛به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.به شرط اینکه بشویید قلبهایتان را از هر احساس نا روا! و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف؛و زبانهایتان را از هر گفتار ناپاک؛ و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار و برهیزید از ناجوانمردی ها ناراستی ها نامردمی ها! مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟

برگرفته از سخنان ملا صدرا شیرازی

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فریدون مشیری» ثبت شده است


روح من کم سال است .

روح من گاهی از شوق ، سرفه اش می گیرد .

روح من بیکار است :

قطره های باران را ، درز آجرها را ، می شمارد .

روح من گاهی ، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد .


+

آدم ها از هر نظر یه سن و سال دارن ... اول سن شناسنامه ای هست که سال تولد را از سال جاری کم کنیم به دست میاد ! ولی روح آدم ها هم سنی داره عقل آدم ها هم سنی داره اعصاب و روان آدم ها هم سنی داره :(...

"روح من کم سال است ..."

نمیدانم چرا گاهی فکر می کنم 18 سال بیشتر ندارم! :) 

+

+ نترسید این گرگه از مانیتور نمیزنه بیرون! :)


با تشکر از ترنم عزیز  که فایل تصویری این شعر با صدا و تصویر استاد فریدون مشیری برام فرستادن ... خیلی سپاس...



دریافت
مدت زمان: 2 دقیقه 55 ثانیه 

۱۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۲ ، ۲۱:۰۳
شما مرا درخت صدا کنید


نرم نرمک می رسد اینک بهار

خوش به حال روزگار



خوش به حال چشمه ها و دشت ها

خوش به حال دانه ها و سبزه ها

خوش به حال غنچه های نیمه باز

خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز

خوش به حال جام لبریز از شراب

خوش به حال آفتاب



نرم نرمک می رسد اینک بهار

خوش به حال روزگار



ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم

ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار



نرم نرمک می رسد اینک بهار

خوش به حال روزگار



فریدون مشیری


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۱ ، ۱۶:۱۲
شما مرا درخت صدا کنید
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار

خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب

نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار

...

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار

...

فریدون مشیری

 

پ.ن :


دو قدم مانده به خندیدن برگ

یک نفس مانده به ذوق گل سرخ

 چشم در چشم بهاری دیگر

تحفه ای یافت نکردم که کنم هدیه تان

 یک سبد عاطفه دارم

 همه ارزانی تان  

آمدن بهار تبریک.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۰ ، ۱۹:۳۱
شما مرا درخت صدا کنید



درون آینه ها در پی چه می گردی؟

بیا ز سنگ بپرسیم

که از حکایت فرجام ما چه می داند


بیا... ز سنگ بپرسیم

زانکه غیر از سنگ

کسی حکایت فرجام را نمی داند!


همیشه از همه نزدیکتر به ما سنگ است!


نگاه کن

نگاه ها همه سنگ است

و قلبها همه سنگ

چه سنگبارانی!


گیرم گریختی همه عمر

کجا پناه بری؟

خانه ی خدا سنگ است!


به قصه های غریبانه ام ببخشایید!

که من_که سنگ صبورم _

نه سنگم و نه صبور!


دلی که می شود ازغصه تنگ می ترکد

چه جای دل که در این خانه سنگ می ترکد!


در آن مقام که خون از گلوی نای چکد

عجب نباشد اگر بغض چنگ می ترکد


چنان درنگ به ما چیره شد که سنگ شدیم!

دلم از این همه سنگ و درنگ می ترکد


بیا ز سنگ بپرسیم

که از حکایت فرجام ما چه می داند

از آن که عاقبت کار جام با سنگ است!


بیا ز سنگ بپرسیم

نه بی گمان همه در زیر سنگ می پوسیم

و نامی از ما بر روی سنگ می ماند


درون آینه ها در پی چه می گردی؟


فریدون مشیری

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۰ ، ۱۴:۱۲
شما مرا درخت صدا کنید
 
 
همه می پرسند 
چیست در زمزمه ی مبهم آب؟
چیست در همهمه ی دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید؟
روی این آبی آرام بلند
که تورا می برد این گونه به ژرفای خیال 
چیست در خلوت خاموش کبوترها؟
چیست در کوشش بی حاصل موج؟
چیست در خنده ی جام؟
که تو چندین ساعت 
مات و مبهوت به آن می نگری؟

- نه به ابر، 
نه به آب، 
نه به این آبی آرام بلند 
نه به این خلوت خاموش کبوترها 
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام 
من به این جمله نمی اندیشم. 

من مناجات درختان را هنگام سحر 
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه
صحبت چلچله ها را با صبح 
نبض پاینده ی هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل
همه را می شنوم، 
می بینم
من به این جمله نمی اندیشم!

به تو می اندیشم
ای سراپا همه خوبی،
تک و تنها به تو می اندیشم.
همه وقت، 
همه جا 
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم.
تو بدان این را، تنها تو بدان!
تو بیا 
تو بمان با من تنها تو بمان!

جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب
من فدای تو، به جای همه گلها تو بخند.
اینک این من که به پای تو در افتادم باز 
ریسمانی کن از آن موی دراز،
تو بگیر! 
تو ببند! 
تو بخواه!

پاسخ چلچله ها را تو بگو!
قصه ی ابر و هوا را تو بخوان!
تو بمان با من، تنها تو بمان!

در دلِ ساغرِ هستی تو بجوش 
من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقی ست،
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش!
 

فریدون مشیری


از فریدون مشیری
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۰ ، ۰۱:۳۸
شما مرا درخت صدا کنید