پیاده رو

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده رو

به نام خدا
خدایی که بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان مینشیند و بر بند تاب با کودکانتان تاب می خورد و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند... به شرط اعتقاد ؛به شرط پاکی دل؛به شرط طهارت روح؛به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.به شرط اینکه بشویید قلبهایتان را از هر احساس نا روا! و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف؛و زبانهایتان را از هر گفتار ناپاک؛ و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار و برهیزید از ناجوانمردی ها ناراستی ها نامردمی ها! مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟

برگرفته از سخنان ملا صدرا شیرازی

انگار فرصت برای حادثه از دست رفته است

سه شنبه, ۱۴ آذر ۱۳۹۱، ۰۱:۳۷ ق.ظ

انگار مدتی است که احساس می کنم 

خاکستری تر از دو سه سال گذشته ام 

احساس می کنم که کمی دیر است 

دیگر نمی توانم 

هر وقت خواستم

در بیست سالگی متولد شوم 

انگار 

فرصت برای حادثه 

از دست رفته است 

از ما گذشته است که کاری کنیم 

کاری که دیگران نتوانند 

فرصت برای حرف زیاد است 

اما 

اما اگر گریسته باشی...

آه ...

مردن چه قدر حوصله می خواهد 

بی آنکه در سراسر عمرت 

یک روز ، یک نفس

بی حس مرگ زیسته باشی !

انگار 

این سالها که می گذرد

چندان که لازم است 

دیوانه نیستم 

احساس می کنم که پس از مرگ 

عاقبت 

یک روز 

دیوانه می شوم !

شاید برای حادثه باید 

گاهی کمی عجیب تر از این 

باشم 

با این همه تفاوت 

احساس می کنم که کمی بی تفاوتی

بد نیست

حس می کنم که انگار 

نامم کمی کج است 

و نام خانوادگی ام ، نیز

از این هوای سربی 

خسته است 

امضای تازه ی من 

دیگر 

امضای روزهای دبستان نیست 

ای کاش 

آن نام را دوباره 

پیدا کنم 

ای کاش

آن کوچه را دوباره ببینم آنجا که ناگهان 

یک روز نام کوچکم از دستم 

افتاد 

و لابه لای خاطره ها گم شد 

آنجا که 

یک کودک غریبه 

با چشم های کودکی من نشسته است 

از دور 

لبخند او چه قدر شبیه من است !

آه ، ای شباهت دور!

ای چشم های مغرور !

این روزها که جرأت دیوانگی کم است 

بگذار باز هم به تو برگردم !

بگذار دست کم 

گاهی تو را به خواب ببینم!

بگذار در خیال تو باشم!

بگذار ...

بگذریم!

این روزها

خیلی برای گریه دلم تنگ است !

مرحوم قیصر امین پور


-این شعر چرا اینقدر می نشیند... اصلا انگار شاعرش منم! -