پیاده رو

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده رو

به نام خدا
خدایی که بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان مینشیند و بر بند تاب با کودکانتان تاب می خورد و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند... به شرط اعتقاد ؛به شرط پاکی دل؛به شرط طهارت روح؛به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.به شرط اینکه بشویید قلبهایتان را از هر احساس نا روا! و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف؛و زبانهایتان را از هر گفتار ناپاک؛ و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار و برهیزید از ناجوانمردی ها ناراستی ها نامردمی ها! مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟

برگرفته از سخنان ملا صدرا شیرازی

بنویسید قناری و بخوانید قفس !

چهارشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۰، ۰۴:۲۴ ب.ظ
حتما شعر را با صدای فرزاد جمشیدی  بشنوید

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بچه ها دیکته دارید ، قبولی سخت است
هر کسی درس نخواند به خدا بد بخت است

حرف ها مثل هم اند از همه جا می آیند
گاه چسبیده به هم گاه جدا می آیند

جمله ها اکثرشان سخت و دو پهلو هستند
جمله ها مثل دوتا دوست به هم  وا بستند

بچه ها روز مهمی است ! بخوانید که من ...
 سر قولی که ندادید بمانید که من ـ

ـ دوست دارم جلوی چشم کسی بد نشوید
 از خیابان ِ خدا با عجله رد نشوید !

روز ها از پَس ِ هم رد شد و موعود رسید
روز مقبولی و تجدیدی و مردود رسید

دست ِ من بید شد از ترس ِ ... معلم : سر خط
بچه ها حرف نباشد ، بنویسید فقط !

بنویسید خدا بعد بخوانید هوس
 « بنویسید قناری و بخوانید قفس » 

بنویسید که طوفان و تلاطم شده است
 هی بچرخید! خدا پشت ِ خدا گم شده است !

بنویسید زمین سخت غریب است ، غریب
وقت ِ افتادن از این تخت ، قریب است ، قریب !

بچه ها گوش کنید این دو سه خط سنگین است
بنویسید شعف دخترکی غمگین است

روزگاری است تزلزل به تنش زل زده است
چشم های هوس از دور به او پل زده است

بنویسید شعف دخترکی کم پیداست
این همه گم شده اما همه جا غم پیداست!

گرچه بابا غم نان می خورد و ما نان را
 آخرین خط بنویسید بزرگ است خدا

دست آخر ننویسید دورنگی ها را
بچه ها وقت تمام است ورق ها بالا!

یاسر قنبرلو

رمضان نوشت:


اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه

گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

گفت: من رفتنی ام!
گفتم: یعنی چی؟

گفت: دارم میمیرم
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده

با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟

فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش

گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت:
من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم
کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن
آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟

گفتم: بله، اونجور که یاد گرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه

آرام آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!!

هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟

گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم کی اش فرقی داره مگه؟

باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد...

نظرات  (۱۲)

در سایت تبیان شنیدم و نوشتم
عالی بود
موفق و پایدار باشین
۲۸ مرداد ۹۰ ، ۰۲:۱۳ نگاه نگران
سلام دوست عزیز.
خوندم و مثل همیشه لذت بردم
واقعا زیبا بود.
به راز شب دعوتید.
منو از نظرتون محروم نکنید.
التماس دعا.
سلام...
رمضان نوشتش چسبید.....
___________________________

مرگ...
فرصت تمام که شدو گفتند ورقه ها بالا.. اگه عقب مونده باشیم چه کنیم؟!!

التماس دعا


پاسخ:
یادمه دبستانی که بودم امتحان املا یکی از بچه ها خط اول جامونده بود و همش می گفت من جاموندم و بعد گریه اش گرفت و دیگه کلا ننوشت اضطراب عجیبی داشت تا وقت تمام شد و یه برگه سفید و کمی خط خطی تحویل داد داشت از ترس می مرد.... الان من همون حال دارم هرچه داد می زنم من جا موندم ... یه برگه سیاه... وای از لحظه روبرو شدن با معلم...
عالی بود !!!! واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم . انشالله عاقبت به خیر بشی داداش . التماس دعا .
این دستـــــــــ های ساده و خالی دخیلـــــ تان

مارا فقط به رسم ِ رفاقتـــــــ دعا کنیـــــــــد ...



از سایت تبیان پیدات کردم رمضان نوشت عالی بود
منم خیلی وقته که از خط اول جاموندم...
سلام

التماس دعا. برای فرصت های اندکمان که جدیشان بگیریم دعا کنید
از لحظه ی روبرو شدن با این معلم نترس،باور کن خیلی مهربونتر از اونیه که تصورش رو میکنی...


پاسخ:
ترسم از شرمگینی است....
سلام

این چند پست آخرت بی اغراق جزء بهترین ها بودند

خیلی خوشحالم که وب تو رو میشناسم و گاهی بغض هام و از بین این خطوط

پیدا میکنم.

(شبی شیخ ابوالحسن خرقانی نماز میکرد
آوازی شنید که :
یا شیخ ، خواهی آنچه از تو میدانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند
شیخ گفت : بار خدایا
خواهی آنچه از رحمت تو می دانم و از کرم تو می بینم با خلق بگویم تا هیچکس سجودت نکند
آوازی شنید : که یا شیخ نه من چیزی گفتم و نه تو)
خدایا سنگین به درگاهت آمده ام و با کوله باری از گناه
خدایا سبکم بازگردان!
خدایا
سبک به درگاهت آمده ام و با دستانی تهی..
خدایا سنگینم بازگردان!
خدایا
بازم مگردان!!
این شعر آقای قنبرلو رو با صدای آقای فرزاد جمشیدی شنیدم / البته چند بیتش رو هم تغییردادن و چند بیتش رو هم نخوندن- شعر قشنگی بود

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">