پیاده رو

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده رو

به نام خدا
خدایی که بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان مینشیند و بر بند تاب با کودکانتان تاب می خورد و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند... به شرط اعتقاد ؛به شرط پاکی دل؛به شرط طهارت روح؛به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.به شرط اینکه بشویید قلبهایتان را از هر احساس نا روا! و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف؛و زبانهایتان را از هر گفتار ناپاک؛ و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار و برهیزید از ناجوانمردی ها ناراستی ها نامردمی ها! مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟

برگرفته از سخنان ملا صدرا شیرازی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غزل مثنوی» ثبت شده است


 آب، این رهگذر خسته ی جاری در خاک

 آسمانیست که افتاده زمانی بر خاک

 آفتابیست که در خاطره ی شبها ماند

 بوسه ی نیمه تمامیست که بر لبها ماند

 آب، عکسیست که در چهره ی جام افتادست

 آهوی تازه خرامی که به دام افتادست

 آب، پیش از عطش خاک، نمایان بودست

 جوهر زخمی خودکار خدایان بودست

 آب، بادیست که از ماه به مریخ وزید

 در زمین خون شد و از پیکر تاریخ چکید

 آمد و آمد و آیینه ی چشم همه شد                      عاقبت مایه ی شرمندگی علقمه شد

 نخلها نعره کشیدند که اینجا باغیست

 آه در حافظه ی آب چه ظهر داغیست!

 داغ آن ظهر چه با سینه ی دریا می کرد؟                 "دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می کرد"

 ظهر بود و عطش فاجعه یاغی شده بود

 ماه دریا نفس قافله ساقی شده بود

 ماهساقی به حرم خانه ی خون آمده بود

 آتشی بود که از خیمه برون امده بود

 مشک های تهی خسته، نگاهش کردند

 کودکان حرم آهسته، نگاهش کردند

 بر لبش تشنگی شرجی صد جام وسبوست          "آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست"

 لشکر شام فغان کرد که سردار آمد

 بگریزید، که آن شیر علمدار آمد

 ساعتی رفت که از لشکریان خود انداخت

 نظری بر لب خشکیده ی آن رود انداخت

 آه ای قافله سالار جوانمرد حسین!

 آه ای ماه تماشایی شبگرد حسین!

     رود می خواست تو با خاطر شادش برسی             آب در چشم تو زل زد که به دادش برسی

     آب را ریختی و فصل شکوفایی بود                        خاک بر سر شدن آب تماشایی بود

     آب آن روز نمی مرد و تقلا می کرد                       "جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد"

 آب در سینه ی خود شعله ی آهی انداخت

 ماهساقی به سوی خیمه نگاهی انداخت

 ساقی آن روز سبوی همه را خالی کرد

 مشک بر شانه ی او گریه ی خوشحالی کرد

 چه نجیبند غریبان که جدا می مانند!                 دستهایی که لب علقمه جا می مانند

 مشک آبی که چه لبهاست همه بیمارش             "هر کجا هست خدایا به سلامت دارش"

 آه ای قافله سالار جوانمرد حسین!

 آه ای ماه تماشایی شبگرد حسین!

 مشک را بردی و صد زخم کبود آوردی؟                 و دو بازو که نه انگار دو رود آوردی

 خیمه ها منتظر برق نگاهت بودند

 همه ی چلچله ها چشم به راهت بودند

 تیغ های که به قصد تو هجوم آوردند

 همگی از همه سو پشت وپناهت بودند

 عطش رود به فرمان تو جاری شده بود

 نخلهای عطش آلوده سپاهت بودند

 چه کمانها که به دنبال کمین می گشتند

 تیرها دربدر چشم سیاهت بودند

 کودکان حرم آنروز همه دانستند

 خیمه ها، سوخته ی آتش آهت بودند

 تیغ ها مثل هلال آمده بودند برون

 زخمها خیره به آن صورت ماهت بودند

 تو به لب تشنگی تیغ محبت کردی

 آب های کف آن رود گواهت بودند

 آب، این رهگذر خسته ی جاری در خاک

 آسمانیست که افتاده زمانی بر خاک


 آب از آن روز دلی را به دوا شاد نکرد                 "یاد باد آنکه زما وقت سفر یاد نکرد"


 آب از آن روزبه خونخواهی جام آمده است

 آب زخمیست که از کوفه به شام آمده است

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۲ ، ۱۷:۲۳
شما مرا درخت صدا کنید
حتما شعر را با صدای فرزاد جمشیدی  بشنوید

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بچه ها دیکته دارید ، قبولی سخت است
هر کسی درس نخواند به خدا بد بخت است

حرف ها مثل هم اند از همه جا می آیند
گاه چسبیده به هم گاه جدا می آیند

جمله ها اکثرشان سخت و دو پهلو هستند
جمله ها مثل دوتا دوست به هم  وا بستند

بچه ها روز مهمی است ! بخوانید که من ...
 سر قولی که ندادید بمانید که من ـ

ـ دوست دارم جلوی چشم کسی بد نشوید
 از خیابان ِ خدا با عجله رد نشوید !

روز ها از پَس ِ هم رد شد و موعود رسید
روز مقبولی و تجدیدی و مردود رسید

دست ِ من بید شد از ترس ِ ... معلم : سر خط
بچه ها حرف نباشد ، بنویسید فقط !

بنویسید خدا بعد بخوانید هوس
 « بنویسید قناری و بخوانید قفس » 

بنویسید که طوفان و تلاطم شده است
 هی بچرخید! خدا پشت ِ خدا گم شده است !

بنویسید زمین سخت غریب است ، غریب
وقت ِ افتادن از این تخت ، قریب است ، قریب !

بچه ها گوش کنید این دو سه خط سنگین است
بنویسید شعف دخترکی غمگین است

روزگاری است تزلزل به تنش زل زده است
چشم های هوس از دور به او پل زده است

بنویسید شعف دخترکی کم پیداست
این همه گم شده اما همه جا غم پیداست!

گرچه بابا غم نان می خورد و ما نان را
 آخرین خط بنویسید بزرگ است خدا

دست آخر ننویسید دورنگی ها را
بچه ها وقت تمام است ورق ها بالا!

یاسر قنبرلو

رمضان نوشت:


اومد پیشم حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه

گفت: حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم: چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم

گفت: من رفتنی ام!
گفتم: یعنی چی؟

گفت: دارم میمیرم
گفتم: دکتر دیگه ای، خارج از کشور؟

گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده

با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم خدا کریم نیست؟

فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش

گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت:
من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم
کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن
آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
مثل پیر مردا برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و ناز و خوردنی شدم
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه؟

گفتم: بله، اونجور که یاد گرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه

آرام آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز!!!

یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!!

هم کفرم داشت در میومد و هم از تعجب داشتم شاخ دار میشدم گفتم: پس چی؟

گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجی ما رفتنی هستیم کی اش فرقی داره مگه؟

باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد...

۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۰ ، ۱۶:۲۴
شما مرا درخت صدا کنید

ای جماعت! چطوره حالاتتون؟
قربون اون فهم و کمالات‌تون 
گردنتون پیش کسی خم‌نشه
از سربنده، سایه‌تون کم‌نشه
راز و نیاز و بندگی‌تون درست
حساب کتاب زندگی‌تون درست 
بنده می‌شم غلام دربست‌تون
پیش کسی دراز نشه دست‌تون 
از لب‌تون خنده فراری نشه
خدا نکرده، اشکی جاری نشه
باز، یه هوا دلم گرفته امروز
جون شما، دلم گرفته امروز
راست و حسینی‌ش، نمی‌دونم چرا
بینی و بینی‌ش، نمی‌دونم چرا
فرقی نداره دیگه شهر و روستا
حال نمی‌دن مثل قدیما، دوستا
شاپرک‌ها به نیش مجهز شدن
غریب گزا هم آشناگز شدن 

بقیه در ادامه مطلب ...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۸۹ ، ۲۱:۳۷
شما مرا درخت صدا کنید