بسکه تنها سوخت در تب شعر من / سکته خواهد کرد امشب شعر من
به دریا می زدم در باد و آتش خانه می کردم1
ای همه هستی زتو پیدا شده
خاک ضعیف از تو توانا شده
وانکه نمردست ونمیرد تویی
پشت زمین بار گران برگرفت
هرچه نه یاد تو فراموش به
شاعر نظامی
با صدای محمد اصفهانی
آسمانم! چشم بارانی چه میآید به تو
ناخدایم! روح توفانی چه میآید به تو
آن نگاه زیر چشمی با وقارت میکند
به! که آن لبخند پنهانی چه میآید به تو
حرکت آن خال مشکی با تکانهای لبت
تا که شب «والیل» میخوانی چه میآید به تو
اخم کن آخر نمیدانی که وقتی ابرویت
چین میاندازد به پیشانی، چه میآید به تو
موی مجنون، ریش درویشی چه میآید به من
این لباس سبز روحانی چه میآید به تو
بیقرارِ رفتنی، موجی بزن دریای من!
گرچه آرامی، پریشانی چه میآید به تو
قیصرِ رومی حجازی! آن عبور با شکوه
با سواران خراسانی چه میآید به تو
خال تو آن نقطهی پایان دفترهای ماست
خال در این بیت پایانی چه میآید به تو2
سرّ توحید احمدی اینست: که علی را فقط خطاب کند
عرصهی جنگ هم که تنگ شود روی حیدر فقط حساب کند
آی مرحب! برو کنار بایست، هدف انگار کندن در نیست
شیر حق اینچنین که میغرّد آمده قلعه را خراب کند
روح انگار روح تازه گرفت، آمد از فاطمه اجازه گرفت
تا که در عرش، عکسِ حیدر را ـ درِ قلعه به دست ـ قاب کند3
یا علی مدد .
من فکر میکنم در غیابِ تو...
همۀ خانههای جهان خالی ست،
همۀ پنجرهها بسته است،
****
اصلاً کسی حوصلۀ آمدن به ایوانِ عصرِ جمعه را ندارد.
پردههایی که پیدایند
یک جوری شبیه دیوار دیده میشوند.
****
واقعن بد کردند!
والا بخدا!مگه ما چیکار میکنیم که اینجوری باهامون برخورد میکنن!
فکر نکنم از اون هم بربیاد احتمالن میگه قربون دستت منو همون بفرست تو چراغم شما رو بخیر و ما رو به سلامت!