پیاده رو

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده رو

به نام خدا
خدایی که بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان مینشیند و بر بند تاب با کودکانتان تاب می خورد و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند... به شرط اعتقاد ؛به شرط پاکی دل؛به شرط طهارت روح؛به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.به شرط اینکه بشویید قلبهایتان را از هر احساس نا روا! و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف؛و زبانهایتان را از هر گفتار ناپاک؛ و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار و برهیزید از ناجوانمردی ها ناراستی ها نامردمی ها! مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟

برگرفته از سخنان ملا صدرا شیرازی

از تو چه پنهان با سنگها آواز می‌خوانم

پنجشنبه, ۳ فروردين ۱۳۹۱، ۰۱:۳۵ ب.ظ

رفتار من عادی است

اما نمی دانم چرا

این روزها

از دوستان و آشنایان

هرکس مرا می‌بیند

از دور می‌گوید:

این روزها انگار

حال و هوای دیگری داری!


اما

من مثل هر روزم

با آن نشانیهای ساده

و با همان امضا، همان نام و با همان رفتار معمولی

مثل همیشه ساکت و آرام


این روزها تنها

حس می کنم گاهی کمی گنگم

گاهی کمی گیجم

حس می‌کنم

از روزهای پیش قدری بیشتر

این روزها را دوست دارم

گاهی

- از تو چه پنهان -

با سنگها آواز می‌خوانم

و قدر بعضی لحظه‌ها را خوب می‌دانم

این روزها گاهی

از روز و ماه و سال، از تقویم

از روزنامه بی خبر هستم


حس می‌کنم گاهی کمی کمتر

گاهی شدیدا بیشتر هستم حتی اگر می‌شد بگویم

این روزها گاهی خدا را هم

یک جور دیگر می‌پرستم


از جمله دیشب هم

دیگرتر از شب‌های بی‌رحمانه دیگر بود:

من کاملا تعطیل بودم

اول نشستم خوب

جوراب‌هایم را اتو کردم

تنها - حدود هفت فرسخ - در اتاقم راه رفتم

با کفش‌هایم گفتگو کردم

و بعد از آن هم

رفتم تمام نامه‌ها را زیر و رو کردم

و سطر سطر نامه‌ها را

دنبال آن افسانه‌ی موهوم

دنبال آن مجهول گشتم

چیزی ندیدم

تنها یکی از نامه‌هایم

بوی غریب و مبهمی می‌داد

انگار

از لابه لای کاغذ تا خورده‌ی نامه

بوی تمام یاس‌های آسمانی

احساس می‌شد


دیشب دوباره

بی تاب در بین درختان تاب خوردم

از نردبان ابرها تا آسمان رفتم

در آسمان گشتم

و جیب‌هایم را

از پاره‌های ابر پر کردم

جای شما خالی!

یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُرد

یک پاره از مهتاب خوردم


دیشب پس از سی سال فهمیدم

که رنگ چشمانم کمی میشی است

و بر خلاف سال‌ها پیش

رنگ بنفش و ارغوانی را

از رنگ آبی دوست‌تر دارم


دیشب برای اولین بار

دیدم که نام کوچکم دیگر

چندان بزرگ و هیبت آور نیست


این روزها دیگر

تعداد موهای سفیدم را نمی‌دانم


گاهی برای یادبود لحظه‌ای کوچک

یک روز کامل جشن می‌گیرم

گاهی

صد بار در یک روز می‌میرم

حتی

یک شاخه از محبوبه‌های شب

یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است


گاهی نگاهم در تمام روز

با عابران ناشناس شهر

احساس گنگ آشنایی می‌کند

گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را

آهنگ یک موسیقی غمگین

هوایی می‌کند


اما

غیر از همین حس‌ها که گفتم

و غیر از این رفتار معمولی

و غیر از این حال و هوای ساده و عادی

حال و هوای دیگری

در دل ندارم 

رفتار من عادی است!

نظرات  (۴)

۰۳ فروردين ۹۱ ، ۱۹:۳۸ افسران جوان جنگ نرم
خدایا! من دلم قرصه! کسی غیر از تو با من نیست ; خیالت از زمین راحت ، که حتی روز ، روشن نیست! / کسی اینجا نمی بینه ، که دنیا زیر چشماته! ; یه عمره یادمون رفته ، زمین دارمکافاته / فراموشم شده گاهی ، که این پایین چه هاکردم! ; که روزی باید از اینجا ، بازم پیش تو برگردم! / خدایا وقت برگشتن ، یه کم با من مدارا کن ; شنیدم گرم آغوشت ، اگه میشه منم جا کن...

آی که چقدر چسبید فکر کردن به حال و هوای واقعی این شعر...
خدا رحمت کنه قیصرو که با نام کوچک اما بزرگش شعر رو یه جورایی سر پا نگه داشت..
سلام
خونه جدید مبارک
سال نو هم همچنین
به قول یک اس ام اس:
به تقویم ها اعتمادی نیست
اگر تحولی در دلت و نگاهت رخ داده
سال نو مبارک

راستش چندمین شعری بود که اصلن دلم نمیخواست تموم شه!زیاد از این مدل شعرها پیدا نمیکنم!

پاسخ:
راه می‌دهید؟
۱۱ فروردين ۹۱ ، ۱۹:۰۳ ...به جای خودم
چقدر این جور وبلاگ ها رو دوست دارم..............
لینک شدید...
کاش پروفایلتون فعال بود...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">