ندارم دست از دامن بجزدرخاک وآن دم هم ...
شنبه, ۱۴ اسفند ۱۳۸۹، ۰۳:۳۳ ب.ظ
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
فرورفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستم رخت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان میده چوگرمی ازتومیبینم چه باک ازخصم دم سردم
۸۹/۱۲/۱۴
وبلاگ قشنگی دارید
اگه خواستی به من هم یه سر بزن
اگه خوشت اومد ممنون میشم یه رای هم بدی
www.kivantanha.blogfa.com