پیاده رو

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده رو

به نام خدا
خدایی که بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان مینشیند و بر بند تاب با کودکانتان تاب می خورد و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند... به شرط اعتقاد ؛به شرط پاکی دل؛به شرط طهارت روح؛به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.به شرط اینکه بشویید قلبهایتان را از هر احساس نا روا! و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف؛و زبانهایتان را از هر گفتار ناپاک؛ و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار و برهیزید از ناجوانمردی ها ناراستی ها نامردمی ها! مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟

برگرفته از سخنان ملا صدرا شیرازی

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «احمد عزیزی» ثبت شده است

خسته شد، دستم روانم تیره شد

وای لکنت، بر زبانم چیره شد 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۲ ، ۰۲:۱۹
شما مرا درخت صدا کنید

یادت می آید آن سپیده دم را چقدر صدای نفس خداوند نزدیک بود؟

واقعا ما داشتیم به مشاهده ی جبرئیل موفق می شدیم

من آن روز آنقدر مسیح شده بودم که آرزوی صلیب می کردم

می خواستم خودم را به اناالحق بیاویزم

می خواستم خودم را از بالای آفرینش پرتاب کنم به وسط رودخانه ی خداوند

می خواستم با تمام رگ هایم فریاد بزنم: ربنا!

می خواستم بروم به دنبال خداوند در کوچه ها و خیابان ها بگردم

بزنم به کوه طور ، بزنم به دشت سینا

..

...

....


لعنت بر شیطان که ما را از بهشت آن روز ها جدا کردلعنت بر این شانس که لبهای ما را به عمق نام تو نرساند

لعنت بر این روزگار که قبض فراق ما را پیش فروش کرده بود ، و شش هزار سال تمدن بشری را بین ما فاصله قرار داد و ما را به برزخ عالم فرستاد

حالا ما یک مشت ابوجهلک ها در غیبت پیامبر چه کنیم؟

رسولان احساس ما روی در نقاب مشاهده کشیده اند

پروردگارا ما تو را شکایت می کنیم به واسطه ی دوری دلبر

و در مقابل سیلی معرفت تو اشک ما عرفناک می ریزیم.

پروردگارا درود ما را مثل کبوتری به حرم پیامبر برسان ! و بر محمد و آیینه هایش تصویر سلام ما را نشان بده!

پروردگارا دل های ما را مثل پر های پروانه نازک کن تا بر شهادت شمع ها گریه کنیم!

پروردگارا امام زمانت را به مکان باز گردان !

...


برش بسیار کوتاهی از در انتهای جهان - رودخانه ی رویا   احمد عزیزی  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۲ ، ۰۳:۵۳
شما مرا درخت صدا کنید

آخرین دمای عشق  از کتاب کفشهای مکاشفه  استاد احمد عزیزی 

 کی میگه نمیشه شبی دو تا پست داشت!؟

عشق ای قتل فجیع روح ما

آه ای عشق ای تب مذبوح ما

 

تو تن ما را تجارت می کنی 

روح ما را نیز غارت می کنی

 

چیستیم ای عارفان ما جز نگاه

بُغض یک آیینه ایم از دست آه

 

این تکانهای تن مجروح ماست

این تلاطم در تمام روح ماست

 

عشق ای بُغض بزرگ مهر و موم

عشق ای دوشییزه ی زیبای شوم

 

مثل مرکبی لیک آهنگت خوشست

گر چه خونینی ولی رنگت خوشست

 

من تو را حتی نمی بینم ز دور

می برم این بکارت را به گور

 

تو مرا مسلول بودن کرده ای

تو مرا مسخ سرودن کرده ای

 

عادت ما عاشقان ویرانی است

مثل مرغان قفس شب خوانی است

 

ما به آغازی فراتر دلخوشیم

ما به پایانهای دیگر دلخوشیم

 

عادت ما یک تب افیونی است

مرگ در یک باغ افلاطونی است

 

تا ابد نجوای تو در گوش ماست

حسرت تو کودک آغوش ماست

 

عشق ای قصاب جان آدمی !

عشق ای صرع روان آدمی

 

تو گرفتی آب و طاعون مرا

ذره ذره خورده ای خون مرا

 

ای که با من می روی تا قعر آب

می بری هر شب سرم را روی خواب

 

از شَبح پر می کنی نام مرا

می زنی شلاق اوهام مرا

 

عشق ای مصلوب انسان در عذاب !

عشق ای تنها مسیح لا کتاب !

 

مرمرا در صحن مرمرها بپاش

رنگ خونم را بر این درها بپاش

 

ای که معکوس حیات آدمی

ای که در چشمان مات آدمی

 

شوری خون مرا آغاز کن

تاول زیبائیم را باز کن

 

مبتلایم کن به آن سوی حیات

پخش کن خاکسترم را در جهات

 

عشق مالیخولیائی خاکی است

عشق یک بیماری افلاکی است

 

عشق تفسیر حوادث در دل است

عشق را تحلیل کردن مشکل است

 

عشق می میراند وجان میدهد

می کشد مارا و تاروان می دهد

 

مهربانی عشق کمرنگ خوشیست

مهربانی مثل آهنگ خوشیست

 

کاش گاهی قلب ما از سنگ بود

کاش قدری عشق هم کمرنگ بود

 

مهربانی آب می پاشد به خون

عشق مارا میخراشد از درون

 

مهربانی گل فراهم می کند

عشق خنجر را مجسم می کند

 

مهربانی عشق بی بال و پری ست

عشق بال و پرش بالاتری ست

 

مهربانی سهم انسان است وبس

عشق کار قهرمانان است وبس

 

مهربانی بره ای در کاجهاست

عشق باغی غرق در حلاجهاست

 

عشق عباس شقایق مذهب است

مهربانی کار دست زینب است


می توان یک مهربانی نیم کرد

عشق را کی می توان تقسیم کرد ؟؟

 

عشق مثل یک گل لیوانی است

مهربانی یاس تابستانی است

 

مهربانی یاس می مالد به تن

عشق پرپر می شود چون نسترن

 

مهربانی ها سکونت می کنند

عشق ها با خود خشونت می کنند

 

مهربانی مثل عادت میشود

عشق هم آخر شهادت می شود

 

مهربانی محض معصومیتست

عشق اما عین مظلومیتست

 

عشق عادت کرده آزارش کنند

عشق می آید که بر دارش کنند

 

تا بگیرد مهربانی بر سرش

تا بروید گل ز جای خنجرش

 

عشق را باید چرا تعزیر کرد

عشق را باید زنو تفسیر کرد

 

عشق ویرانیست آبادش کنیم

عشق زندایست آزادش کنیم

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۱۶
شما مرا درخت صدا کنید

یا علی (ع) ؛ من مثل نقالان پیر

از تو می جویم مدد ؛ در رزم شیر


 یا علی (ع) ؛ من مثل حمالان بد

وقت تنگی ؛ از تو می خواهم مدد


خود چه باید کرد ؟ این رسم غم است

این نشان دودمان ماتم است


شیعیان ؛ سوداگران نیتند

زارعان اشک مظلومیتند


شیعه بودن چیست ؟ بغض منفجر

شیعه یعنی یک نگاه منتظر

هر گلی در انتظار چیدن است

هر گیاهی شیعه ی روئیدن است


شیعه ی گل ؛ رو به وادی می کند

شیعه ی نوروز ؛ شادی می کند



این شبان ؛ جوئی سرشت بره ها ست

این تشییع ؛ در تمام ذره ها ست


شیعه هر شب می چکد از چشم یاد

شیعه عاشق می شود ؛ هر بامداد


هست این از اولین تا آخرین

کل شییء را امامانی مبین


در زمین تا بر تن طین ماء بود

این طنین در باطن اشیاء بود


نیست تمثیلی به از این انتظار

ما به دنبال گلیم از هر بهار


پس تشیع در طبیعت جاری ست

پس جهان یک باغ مذهب ـ کاری ست


شیعیان در قلب عالم ساکنند

شیعیان در کوه غیبت کاهنند


منتظر هستیم ما ؛ در هر نماز

تا اذان برخیزد از خاک حجاز


بر لباس این حقیقت لکه نیست

پرده دار این اذان ؛ جز مکه نیست


شیعیان شب را تنفس کرده اند

شیعیان در خون تجسس کرده اند


نینوا را در دل خود ذکر کن

کل ارض کربلا را ؛ فکر کن


پس زمین جغرافیای آه ماست

پس زمان ؛ تاریخ ؛‌ثارالله ماست


زخم شیعی را  ؛ سواران دیده اند

این طنین را ؛ سر بداران دیده اند


 زخم شیعی خدعه ی قطامه هاست

زخم شیعی ؛ در زیارتنامه ها ست


ما از اول در هدایت بود ه ایم

مردمی اهل ولایت بوده ایم


ما به خون خود ادا کردیم دین

می برد خمس جوانان را حسین (ع)


شیعه یعنی کشف یک قتل فجیع

شیعه یعنی دفن یک گل در بقیع


ای ضریح بی نشان ؛ خاکت کجاست ؟

ای بقیع  گریه  پژواکت کجاست ؟


احمد عزیزی - کفش های مکاشفه 

+ دعا گوی به دست آوردن سلامتی و شفای عاجل برای استاد عزیزی باشید...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۱۲
شما مرا درخت صدا کنید
بهار 1372 بود، با رضا برجی رفته بودم افغانستان. رفتیم به مناطق شمال شرقی. آن روزها این مناطق در شمار دورافتاده‌ترین نقاط جهان بود. تا شهر فیض‌آباد مرکز استان بدخشان با ماشین رفتیم و بعد آن پیاده. هفته‌ها و هفته‌ها. تا شهر اشکاشم و بعد تا روستاهایی در ساحل آمو دریا و نزدیکی مرز چین. فراموش نمی‌کنم، دو سه روزی در منزل یک روستایی میهمان بودیم. او در عمر پنجاه و چند ساله‌اش نه ماشین دیده بود و نه برق و نه شکر خدا تلویزیون... خانه‌ای داشت که کف آن با کاه فرش شده بود. در و پنجره نداشت دیوار کاهگلی امّا... امّا چند جلد کتاب داشت که سر ما به همانها گرم شد. حیرت‌آور آن بود که یکی از کتابها مجموعه شعر قطور کفش‌های مکاشفه احمد عزیزی بود.......

محمدحسین جعفریان در مقدمه چاپ چهارم کفش های مکاشفه چاپ 1390


دوش خواب رود شبنم دیده ام
در زمین ، طغیان زمزم دیده ام

خواب لبخندی که می پاشید نور
خواب آوازی که می آمد ز دور

خواب دیدم زیر گلهای سپید
مادرم ناز شقایق می کشید

خواب دیدم : خواب خوب روشنی
خواب گلهای قشنگ دامنی

خواب دیدم غسل نیت کرده ام
توبه از مسّ منیت کرده ام

در تنم جز اضطرابی پاک نیست
آلیاژ خواب من از خاک نیست

موج رویاهای نابم ، برده است
روی دست عشق، خوابم برده است


خواب دیدم خواب ناز لادنی
خواب رود سبز گیسوی زنی

یک زن شاعر که محض رازهاست
یک زن مطلق که در آواز هاست

یک زن نازک که لالائی وشست
یک زن اهلی که عشقش سرکشت


خواب دیدم مهربانی بازگشت
روزهای ارغوانی بازگشت

عطر بیداری سحرها را گرفت
پیچک لبخند درها را گرفت

خواب دیدم عشق نازل می شود
آنچنانکه پای در گل می شود

در نگاه ما بجز فانوس نیست
خوابمان در دست کی کابوس نیست

ما مماس خط بودن گشته ایم
ما موازی با سرودن گشته ایم

خواب دیدم اختراع رنگ را
مادهء تاریخی فرهنگ را

آدمیزادی که نسل غار نیست
یک نژاد نو که آتشخوار نیست

سرزمین هایی که  غرق کوکب اند
کوهسارانی که مهد مذهب اند

جسمهائی یائسه از من شده
روحهائی پاک آبستن شده

خواب دیدم اجتماع نور را
رقص یک جنگل پر از تنبور را

جوجه ای بر شاخه ی شمشاد بود
دختری با شاپرکها شاد بود

خواب دیدم سینه ی گل صاف شد
اشک شبنم ناگهان شفاف شد

لرزه ای افتاد در آواز ها 
گریه می کردند با هم ساز ها

خواب دیدم خوابها تر گشته اند
رفتگان بیکران بر گشته اند

هر زنی یک  بافه گل در دامنش
هر شهیدی یک شقایق در تنش  

خواب دیدم « مسجد خان فرش بود»
یک نفر آمد که شکل عرش بود

باغهای جمکران پر گل شده
راه قم از لاله ها غلغل شده

ابر روی بیکران افتاده بود
اتفاقات جهان افتاده بود

بعد ، اصحاب حقیقت آمدند
سربداران طریقت آمدند

او دلی خونین و قلبی ساده داشت
در زمین ، قسطی عقب افتاده داشت

دم به دم ، آه عدالت می کشد
و زغم انسان خجالت می کشد    

بعد فرمان داد  تا گل وا شود
هر که بی گل بود ، نابینا شود

احمد عزیزی
کفش های مکاشفه - جامی از جمکران ص 359

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۲ ، ۲۱:۱۳
شما مرا درخت صدا کنید