پیاده رو

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده رو

به نام خدا
خدایی که بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان مینشیند و بر بند تاب با کودکانتان تاب می خورد و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند... به شرط اعتقاد ؛به شرط پاکی دل؛به شرط طهارت روح؛به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.به شرط اینکه بشویید قلبهایتان را از هر احساس نا روا! و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف؛و زبانهایتان را از هر گفتار ناپاک؛ و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار و برهیزید از ناجوانمردی ها ناراستی ها نامردمی ها! مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟

برگرفته از سخنان ملا صدرا شیرازی

شب سیاه خزان رخنه کرد بید به بید
نمی‌رسید به رغم چراغ  دید به دید

دری گشوده نشد قفل روزگار شکست
.دل تمامی این شهر را کلید کلید...

زمان راستی و دوستی سرآمده بود
و بار کج که به منزل نمی‌رسید رسید

چه جای شکوه هزاران بهار در پیش است
از این میانه خزان یک دو غنچه چید که چید

بهار می‌رسد از دوردست و می‌ریزد
دوباره درشب دل‌های ناامید، امید

محمد حسین نعمتی
+شعر سیاسی نیست تاریخ نشر اولیه شعر قبل ار 91 است...
+عنوان از احمد عزیزی
+لینک هایی دردناک در مورد شاعر بزرگ کشورمان احمد عزیزی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۱۱/۲۶
شما مرا درخت صدا کنید

نظرات  (۱)

۲۸ بهمن ۹۲ ، ۲۱:۵۰ گذری عاشقانه
چه شعر قشنگی و چه وصف حال ناراحت کننده ای.




به کمالِ عجز گفتم، که به لب رسید جانم؛

به غرور و ناز گفتی: تو مگر هنوز هستی؟!

فُروغی بَسطامی
پاسخ:
بله واقعا...
ممنون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">