مجنون به ریگ بادیه غم های خود شمرد... یاد زمانه ای که غم دل حساب داشت...
غروب محله ما :
+عنوان از "صائب تبریزی"
+ فهمیده ای چرا به غذا لب نمی زنم ؟
آدم که خون دل بخورد سیر می شود...
( لا ادری)
+ وضع من از منظر علم روانکاوی بد است !
مشکلات جسمی ام اما به ظاهر حاد نیست!
مثل شهری جنگی ام که سالها بعد از نبرد
بازسازی گشته اما باز هم آباد نیست!
( اصغر عظیمی مهر )
+ بگذاردارم بزنند!
خیانت نکرده ام... اما حوصله ثابت کردن ندارم...
(توو صفحه گوگل پلاس یه بنده خدایی خواندم)
+
خبر رسید که پاییز رو به پایان است
چه دلخوشید؟ که این اول زمستان است!
تو ای خزان زده جنگل! مخوان سرود سرور
صبور باش که فصل درخت سوزان است
نبود و نیست مرا همدمی که این جنگل
نه جنگل است، که انبوه تک درختان است
(محمدمهدی سیار)
+ .................
چند نقطه ساکت اما حرف ها دارد چنان...
ابر ها بی رعد و برق هم گاه باران می شوند
( خودم )
در تو زندانی ترین رففتار شاعر می شود
بیت قشنگی نوشتید :)
غروب محله تونم که مثل همه ی غروب ها ... زیباست
غم بیامیخته با رنگ غروب
میتراود ز لبم قصهی سرد
دلم افسرده در این تنگ غروب.