شهر
دوشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۲، ۱۱:۳۸ ب.ظ
سلام
بالاخره آمدی...
در حضور شمعدانی ها شقاوت آب خواهد شد .
در گشودم : قسمتی از آسمان افتاد در لیوان آب من .
آب را با آسمان خوردم .
لحظه های کوچک من خواب های نقره می دیدند .
من کتابم را گشودم زیر سقف ناپدید وقت.
نیمروز آمد .
بوی نان از آفتاب سفره تا ادراک جسم گل سفر می کرد .
مرتع ادراک خرم بود .
دست من در رنگ های فطری بودن شناور شد :
پرتقالی پوست می کندم .
شهر در آیینه پیدا بود .
دوستان من کجا هستند ؟
روزهاشان پرتقالی باد !
پشت شیشه تا بخواهی شب .
برایت یک بغل گندم دلی خشنود از مردم…
برایت یک بغل مریم که مست از وی شوی هر دم…
برایت قدرت آرش که دشمن را زنی آتش…
برایت سفره ای ساده حلال و پاک و آماده…
برایت یک بغل احساس دو بیتی های عطر یاس…
برایت هر چه خوبی هست صمیمانه دعا کردم.
گویند:
شهریست پر ز مستان وز هر طرف نگاری...
D: