پیاده رو

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده رو

به نام خدا
خدایی که بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان مینشیند و بر بند تاب با کودکانتان تاب می خورد و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند... به شرط اعتقاد ؛به شرط پاکی دل؛به شرط طهارت روح؛به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.به شرط اینکه بشویید قلبهایتان را از هر احساس نا روا! و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف؛و زبانهایتان را از هر گفتار ناپاک؛ و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار و برهیزید از ناجوانمردی ها ناراستی ها نامردمی ها! مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟

برگرفته از سخنان ملا صدرا شیرازی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محمدحسین جعفریان» ثبت شده است

چارگل، چار شهید

همه ی مدرسه ی ما غم بود

چار تا غنچه ی سرخ

در دل باغچه ی ما کم بود

من به خود می گفتم:

باید این مسئله را حل بکنیم!

حاصل مدرسه منهای چهار

می شود: مدرسه منهای هزار

می شود: مدرسه منهای بهار

باید این مسئله را حل بکنیم

من به دنبال قلم می گشتم

پدرم نیز به دنبال تفنگش می گشت...

- قیصر امین پور -


گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را

تا زودتر از واقعه گویم گله ها را

چون آینه پیش تو نشستم که ببینی

در من اثر سخت ترین زلزله ها را

پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست

از بس که گره زد به گره حوصله ها را

ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم

وقت است بنوشیم از این پس بله ها را

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته

یک بار دگر پر زدن چلچله ها را

یک بار هم ای عشق من از عقل میاندیش

بگذار که دل حل کند این مسئله ها را

*

محمدعلی بهمنی

خواب دیدم کربلا باریده بود 

بر تمام شب خدا باریده بود 

خواب دیدم مرگ هم ترسیده بود 

آسمان در چشمها ترکیده بود 

مرگ آنجا سخت زیبا بود، حیف! 

چون عروسانِ فریبا بود، حیف! 

این چنین مطرود و بی‌حاصل نبود 

مرگ آنجا آخرین منزل نبود 

ای غریو توپها در بهت دشت 

آه ای اروند! ای «والفجر هشت» 

ادامه در ادامه ......

کودکی سوخت در آتش فغان هیچ نگفت

مادری ساخت به اندوه نهان هیچ نگفت

پدر پیر شهیدی که به عشق ایمان داشت

سوخت از داغ پسرهای جوان هیچ نگفت

دختر کوچک همسایه ما پر زد ورفت

دل آیینه شکست وکس ازآن هیچ نگفت

وقتی از شش جهت آوار وتیر می بارید 

مردی از خنجر نامردان جهان هیچ نگفت 

وطنم زخمی شمشیر ترین حادته گشت 

باز با اینهمه چون شیر ژیان هیچ نگفت 

آن طرف تر پس دیوار بلند تردید

شاعری بود که با طبع روان هیچ نگفت

خاک خوبم وطنم در گذر از آتش و دود

آب شد آب ولی از غم نان هیچ نگفت

شبی از خویشتنم خواستم آینه چه گفت

پاسخش باز همان بود همان هیچ نگفت 

می توان گوشه ای از داغ مرا شرح نداد

ولی از اینهمه هرگز نتوان هیچ نگفت!

ناصر فیض

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۱ ، ۱۶:۵۴
شما مرا درخت صدا کنید