پیاده رو

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده رو

به نام خدا
خدایی که بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان مینشیند و بر بند تاب با کودکانتان تاب می خورد و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند... به شرط اعتقاد ؛به شرط پاکی دل؛به شرط طهارت روح؛به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.به شرط اینکه بشویید قلبهایتان را از هر احساس نا روا! و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف؛و زبانهایتان را از هر گفتار ناپاک؛ و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار و برهیزید از ناجوانمردی ها ناراستی ها نامردمی ها! مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟

برگرفته از سخنان ملا صدرا شیرازی

۳۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خدا» ثبت شده است

.

.

.

خلافت بود حق خائنی چون من؟ خداوندا!

از اول کاش اسیر این تعابیرم نمیکردی

.

.

.

میلاد عرفان پور

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۱ ، ۱۴:۰۷
شما مرا درخت صدا کنید

ما را کبوترانه وفادار کرده است

آزاد کرده است و گرفتار کرده است


بامت بلند باد که دلتنگیت مرا 

از هر چه هست غیر تو بیزار کرده است


خوشبخت آن دلی که گناه نکرده را

در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است


تنها گناه ما طمع بخشش تو بود

ما را کرامت تو گنه کار کرده است


چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر

قربان آن گلی که مرا خوار کرده است


فاضل نظری

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۱ ، ۱۶:۳۸
شما مرا درخت صدا کنید

دیگه حوصله ی خواب ندارم

می خوام تا صبح یه کم آرووم بگیرم

چرا اینجا همه اش سیاه و تارِ

چرا دارم تو این شب ها می میرم


آره حرفم شده غصه و ناله

دیگه جون واسه خندیدن ندارم

آهای خدا ببین دستم شکسته

دو تا پا واسه ی رفتن ندارم


می خوای برات دلم تنگ شه میدونم

که خیلی وقته توو دلم سیاهه

می خوای دلم بشه مثل یه بچه

بچه خسته نمی شه رو به راهه


25/5/91

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۱ ، ۱۶:۲۵
شما مرا درخت صدا کنید

تورو از خاطرم برده تب تلخ فراموشی

دارم خو می کنم با این فراموشی و خاموشی

چرا چشم دلم کوره عصای رفتنم سسته

کدوم موج پریشونی تو رو از ذهن من شسته

خدایا فاصله ات تا من خودت گفتی که کوتاهه

از اینجا که من ایستادم چه قد تا آسمون راهه

من از تکرار بیزارم از این لبخند پژمرده

از این احساس یاسی که تو رو از خاطرم برده

به تاریکی گرفتارم شبم گم کرده مهتابُ

بگیر از چشمای کورم عذاب کهنه ی خوابُ

چرا گریه ام نمی گیره مگه قلب من از سنگه

خدایا من کجا میرم کجای جاده دلتنگه

به من بفهمون...کجای سرنوشتم

دارم میرم جهنم...یا راهی بهشتم

از این دوراهی...دل خوشی ندارم

یا می خورم به پائیز...یا می رسه بهارم...


مثله ابرا همش تبعید میشم

با هیچ کوهی سر سازش ندارم

یه موجم که با دریا قهر کرده

بدونه تو من آرامش ندارم


گمت کردم ولی غافل از اینکه

خدا با این بزرگی گم نمیشه

مواظب بودی از دستت نیافتم

هوامو داری و داشتی همیشه


دارم نابود میشم دود میشم

بزارآتیش این دوری تموم شه

خودم دیدم همین نزدیکیایی

نزار عمرم با جون کندن حروم شه

پ.ن :

درسی آموزنده از یک سگ...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۱ ، ۲۲:۳۸
شما مرا درخت صدا کنید
یه غزل معروف از مرحوم قیصر امین پور می نویسم من خوندم چند بار خوندم .... :

در این زمانه هیچ‌کس خودش نیست
کسی برای یک نفس خودش نیست

همین دمی که رفت و بازدم شد
نفس ـ نفس، نفس ـ نفس خودش نیست

همین هوا که عین عشق پاک است
گره که خود با هوس خودش نیست

خدای ما اگر که در خود ماست

کسی که بی‌خداست، پس خودش نیست

دلی که گرد خویش می‌تند تار

اگرچه قدر یک مگس، خودش نیست

مگس، به هرکجا، به‌جز مگس نیست

ولی عقاب در قفس، خودش نیست

تو ای من، ای عقاب ِ بسته‌بالم

اگرچه بر تو راه ِ پیش و پس نیست

تو دست‌کم کمی شبیه خود باش

در این جهان که هیچ‌کس خودش نیست

تمام درد ِ ما همین خود ِ ماست

تمام شد، همین و بس: خودش نیست


قیصر امین پور

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۱ ، ۲۳:۵۶
شما مرا درخت صدا کنید