پیاده رو

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده رو

به نام خدا
خدایی که بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان مینشیند و بر بند تاب با کودکانتان تاب می خورد و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند... به شرط اعتقاد ؛به شرط پاکی دل؛به شرط طهارت روح؛به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.به شرط اینکه بشویید قلبهایتان را از هر احساس نا روا! و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف؛و زبانهایتان را از هر گفتار ناپاک؛ و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار و برهیزید از ناجوانمردی ها ناراستی ها نامردمی ها! مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟

برگرفته از سخنان ملا صدرا شیرازی

۱۷ مطلب با موضوع «شعر نو :: شعرهای نو قیصر امین پور» ثبت شده است

دردهای من 

جامه نیستند

تا ز تن در آورم 


چامه و چکامه نیستند

تا به رشته ی سخن درآورم


نعره نیستند

تا ز نای جان بر آورم 


دردهای من نگفتنی

دردهای من نهفتنی است


دردهای من

گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست

درد مردم زمانه است

مردمی که چین پوستینشان

مردمی که رنگ روی آستینشان

مردمی که نامهایشان

جلد کهنه ی شناسنامه هایشان

درد می کند 


من ولی تمام استخوان بودنم

لحظه های ساده ی سرودنم

درد می کند 


انحنای روح من

شانه های خسته ی غرور من

تکیه گاه بی پناهی دلم 

شکسته است

کتف گریه های بی بهانه ام

بازوان حس شاعرانه ام

زخم خورده است 


دردهای پوستی کجا؟

درد دوستی کجا؟


این سماجت عجیب

پافشاری شگفت دردهاست

دردهای آشنا

دردهای بومی غریب

دردهای خانگی

دردهای کهنه ی لجوج


اولین قلم

حرف حرف درد را

در دلم نوشته است 

دست سرنوشت

خون درد را 

با گلم سرشته است 

پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟

درد

رنگ و بوی غنچه ی دل است

پس چگونه من

رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟


دفتر مرا

دست درد می زند ورق

شعر تازه ی مرا

درد گفته است

درد هم شنفته است

پس در این میانه من

از چه حرف می زنم؟


درد، حرف نیست

درد، نام دیگر من است

من چگونه خویش را صدا کنم؟


قیصر امین پور

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۲ ، ۱۵:۳۳
شما مرا درخت صدا کنید

عکس از خودم 

آسمان را...!

ناگهان آبی است!

از قضا یک روز صبح زود می بینی

دوست داری زود برخیزی

پیش از آنکه دیگران

چشم خواب آلود خود را وا کنند

پیش از آنکه در صف طولانی نان

باز هم غوغا کنند


در هوای پشت بام صبح

با نسیم نازک اسفند

دست و رویت را بشویی

حوله ی نمدار و نرم بامدادان را

روی هُرم گونه هایت حس کنی


وسلامی سبز

توی حوض کوچک خانه

به ماهی ها بگویی


سفره ات را وا کنی

نان و پنیر و نور

تا دوباره

فوج گنجشکان بازیگوش

بر سر صبحانه ات دعوا کنند

دوست داری

بی محابا مهربان باشی

تازه می فهمی

مهربان بودن چه آسان است...

با تمام چیزها از سنگ تا انسان!

دوست داری

راه رفتن زیر باران را

در خیابان های بی پایان تنهایی

دست خالی بازگشتن

از صف طولانی نان را


در اتاقی خلوت و کوچک

رفتن و برگشتن و گشتن

لای کاغذ پاره ها

نامه های بی سرانجام پس از عرض سلام...

نامه های ساده ی باری اگر جویای حال و بال ما باشی...

نامه های ساده ی بد نیستم اما...

نامه های ساده ی دیگر ملالی نیست غیر از دوری تو...


گپ زدن از هردری

با هر در و دیوار


بعد هم احوالپرسی

با دوچرخه

با درخت و گاری و گربه

با همه، با هرکس و هرچیز


هر کتابی را به قصد فال واکردن

از کتاب حافظ شیراز

تا تقویم روی میز


آب پاشی کردن کوچه

غرق در ابهام بوی خاک

در طنین بی سر انجام تداعی ها...

با فرود قطره  قطره  قطره های آب

روی خاک

سنگفرش کوچه ای باریک را از نو شمردن

در میان کوچه ای خلوت

رو به روی یک در آبی

پا به پا کردن

نامه ای با پاکت آبی

-پاکت پست هوایی-

بر دُم یک بادبادک بستن و آن را هوا کردن


یادگاری روی دیوار و درخت و سنگ

روی آجرهای خانه 

خط نوشتن با نوک ناخن

روی سیب و هنداونه


قفل صندوق قدیم عکس های کودکی  را باز کردن

ناگهان با کشف یک لحظه

از پس گرد و غبار سالهای دور


باز هم از کودکی آغاز کردن

روی تخت بی خیالی

روی قالی تکیه بر بالش

در کنار مادر و غوغای یکریز سماور

گیسوان خواهر کوچکترت را

با سر انگشتان گیجت شانه کردن

وانار آبداری را

توی یک بشقاب آبی دانه کردن

امتداد نقشهای روی قالی را

با نگاهی بی هدف دنبال کردن

جوجه ی زرد و ضعیفی را که خشکیده

توی خاک باغچه 

با خواندن یک حمد و سوره چال کردن

فکر کردن

فکر کردن

در میان چارچوب قاب بارانْ خورده ی اسفند

خیرگی از دیدن یک اتفاق ساده در جاده

دیدن هر روزه ی یک عابر عادی

مثل یک یاد آوری

در سراشیب فراموشی

مثل خاموشی

ناگهانی

مثل حس جاری رگبرگهای یک گل گمنام

در عبور روزهای آخر اسفند

حس سبزی، حس سبزینه!

مثل یک رفتار معمولی در آیینه!

عشق هم شاید

اتفاقی ساده و عادی است!

 

++ زیبا ترین شعر و زیبا ترین تصویر شاعرانه از زندگی ست که در عمرم خوانده ام....

+++ شاه کار مرحوم دکتر قیصر امین پور است...

++++ اگر سرسری و تند و بی حوصله خواندید خواهش میکنم برگردید بالا و دو یا سه باره بخوانید آرام و شمرده شمرده....


++++++  هدیه ی جناب امیر هاتف ... ممنون.

بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذ رنگی... بوی تند ماهی دودی، وسط سفره‌ی نو ... بوی یاس جانماز ترمۀ مادر بزرگ


۱۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۱ ، ۰۲:۰۲
شما مرا درخت صدا کنید

انگار مدتی است که احساس می کنم 

خاکستری تر از دو سه سال گذشته ام 

احساس می کنم که کمی دیر است 

دیگر نمی توانم 

هر وقت خواستم

در بیست سالگی متولد شوم 

انگار 

فرصت برای حادثه 

از دست رفته است 

از ما گذشته است که کاری کنیم 

کاری که دیگران نتوانند 

فرصت برای حرف زیاد است 

اما 

اما اگر گریسته باشی...

آه ...

مردن چه قدر حوصله می خواهد 

.

.

انگار 

این سالها که می گذرد

چندان که لازم است 

دیوانه نیستم 

احساس می کنم که پس از مرگ 

عاقبت 

یک روز 

دیوانه می شوم !

.

.

حس می کنم که انگار 

نامم کمی کج است 

و نام خانوادگی ام ، نیز

از این هوای سربی 

خسته است 

امضای تازه ی من 

دیگر 

امضای روزهای دبستان نیست....


به همه دوستان پر لطفمان :

آدم مریض زود معتاد می شود  حتی معتاد به خواندن!  معتاد به دانستن ، شنیدن و هر راه جمع کردن دانسته . وای از وقتی که فقط بخوانی و بخوانی و بخوانی و یاد بگیری و یاد بگیری و عمل نکنی و عمل نکنی  و عمل نکنی و عمل نکنیو عمل نکنیو عمل نکنی و عمل نکنی ابتدای فنا ست :جمع کردن دانسته بدون عمل. خواندن خوبی ، عمل به زشتی ...

تعبیر معتاد از این جهت بود که دانستن خوبی برای عمل است نه جمع کردن و عمل نکردن و حتما می دانید تریاک بهترین داروست ولی وقتی نه برای درمان مرض که برای خوش آمدن بکشند میشود اعتیاد 

دانستن خوبست برای عمل، خواندن زیبایی خوب است برای عمل به زیبایی و گرنه اعتیاد به خواندن حرف های خوب است .... 

تا چند روزی بعد که کمی حالمان خوب شود. یا علی.

زیاد دعا کنید ولی ما را دعا نکردید اشکال ندارد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۱ ، ۰۰:۲۹
شما مرا درخت صدا کنید

انگار مدتی است که احساس می کنم 

خاکستری تر از دو سه سال گذشته ام 

احساس می کنم که کمی دیر است 

دیگر نمی توانم 

هر وقت خواستم

در بیست سالگی متولد شوم 

انگار 

فرصت برای حادثه 

از دست رفته است 

از ما گذشته است که کاری کنیم 

کاری که دیگران نتوانند 

فرصت برای حرف زیاد است 

اما 

اما اگر گریسته باشی...

آه ...

مردن چه قدر حوصله می خواهد 

بی آنکه در سراسر عمرت 

یک روز ، یک نفس

بی حس مرگ زیسته باشی !

انگار 

این سالها که می گذرد

چندان که لازم است 

دیوانه نیستم 

احساس می کنم که پس از مرگ 

عاقبت 

یک روز 

دیوانه می شوم !

شاید برای حادثه باید 

گاهی کمی عجیب تر از این 

باشم 

با این همه تفاوت 

احساس می کنم که کمی بی تفاوتی

بد نیست

حس می کنم که انگار 

نامم کمی کج است 

و نام خانوادگی ام ، نیز

از این هوای سربی 

خسته است 

امضای تازه ی من 

دیگر 

امضای روزهای دبستان نیست 

ای کاش 

آن نام را دوباره 

پیدا کنم 

ای کاش

آن کوچه را دوباره ببینم آنجا که ناگهان 

یک روز نام کوچکم از دستم 

افتاد 

و لابه لای خاطره ها گم شد 

آنجا که 

یک کودک غریبه 

با چشم های کودکی من نشسته است 

از دور 

لبخند او چه قدر شبیه من است !

آه ، ای شباهت دور!

ای چشم های مغرور !

این روزها که جرأت دیوانگی کم است 

بگذار باز هم به تو برگردم !

بگذار دست کم 

گاهی تو را به خواب ببینم!

بگذار در خیال تو باشم!

بگذار ...

بگذریم!

این روزها

خیلی برای گریه دلم تنگ است !

مرحوم قیصر امین پور


-این شعر چرا اینقدر می نشیند... اصلا انگار شاعرش منم! -

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۱ ، ۰۱:۳۷
شما مرا درخت صدا کنید

چارگل، چار شهید

همه ی مدرسه ی ما غم بود

چار تا غنچه ی سرخ

در دل باغچه ی ما کم بود

من به خود می گفتم:

باید این مسئله را حل بکنیم!

حاصل مدرسه منهای چهار

می شود: مدرسه منهای هزار

می شود: مدرسه منهای بهار

باید این مسئله را حل بکنیم

من به دنبال قلم می گشتم

پدرم نیز به دنبال تفنگش می گشت...

- قیصر امین پور -


گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را

تا زودتر از واقعه گویم گله ها را

چون آینه پیش تو نشستم که ببینی

در من اثر سخت ترین زلزله ها را

پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست

از بس که گره زد به گره حوصله ها را

ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم

وقت است بنوشیم از این پس بله ها را

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته

یک بار دگر پر زدن چلچله ها را

یک بار هم ای عشق من از عقل میاندیش

بگذار که دل حل کند این مسئله ها را

*

محمدعلی بهمنی

خواب دیدم کربلا باریده بود 

بر تمام شب خدا باریده بود 

خواب دیدم مرگ هم ترسیده بود 

آسمان در چشمها ترکیده بود 

مرگ آنجا سخت زیبا بود، حیف! 

چون عروسانِ فریبا بود، حیف! 

این چنین مطرود و بی‌حاصل نبود 

مرگ آنجا آخرین منزل نبود 

ای غریو توپها در بهت دشت 

آه ای اروند! ای «والفجر هشت» 

ادامه در ادامه ......

کودکی سوخت در آتش فغان هیچ نگفت

مادری ساخت به اندوه نهان هیچ نگفت

پدر پیر شهیدی که به عشق ایمان داشت

سوخت از داغ پسرهای جوان هیچ نگفت

دختر کوچک همسایه ما پر زد ورفت

دل آیینه شکست وکس ازآن هیچ نگفت

وقتی از شش جهت آوار وتیر می بارید 

مردی از خنجر نامردان جهان هیچ نگفت 

وطنم زخمی شمشیر ترین حادته گشت 

باز با اینهمه چون شیر ژیان هیچ نگفت 

آن طرف تر پس دیوار بلند تردید

شاعری بود که با طبع روان هیچ نگفت

خاک خوبم وطنم در گذر از آتش و دود

آب شد آب ولی از غم نان هیچ نگفت

شبی از خویشتنم خواستم آینه چه گفت

پاسخش باز همان بود همان هیچ نگفت 

می توان گوشه ای از داغ مرا شرح نداد

ولی از اینهمه هرگز نتوان هیچ نگفت!

ناصر فیض

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۱ ، ۱۶:۵۴
شما مرا درخت صدا کنید