پیاده رو

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده آمده بود ، پیاده خواهم رفت

پیاده رو

به نام خدا
خدایی که بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان مینشیند و بر بند تاب با کودکانتان تاب می خورد و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند... به شرط اعتقاد ؛به شرط پاکی دل؛به شرط طهارت روح؛به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.به شرط اینکه بشویید قلبهایتان را از هر احساس نا روا! و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف؛و زبانهایتان را از هر گفتار ناپاک؛ و دستهایتان را از هر آلودگی در بازار و برهیزید از ناجوانمردی ها ناراستی ها نامردمی ها! مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود؟؟؟

برگرفته از سخنان ملا صدرا شیرازی

.

جمعه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۲، ۱۲:۳۳ ق.ظ

مادر موسی، چو موسی را به نیل

در فکند، از گفتهٔ رب جلیل

خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه

گفت کای فرزند خرد بی‌گناه

گر فراموشت کند لطف خدای

چون رهی زین کشتی بی ناخدای

گر نیارد ایزد پاکت بیاد

آب خاکت را دهد ناگه بباد

وحی آمد کاین چه فکر باطل است

رهرو ما اینک اندر منزل است

پردهٔ شک را برانداز از میان

تا ببینی سود کردی یا زیان

ما گرفتیم آنچه را انداختی

دست حق را دیدی و نشناختی

در تو، تنها عشق و مهر مادری است

شیوهٔ ما، عدل و بنده پروری است

نیست بازی کار حق، خود را مباز

آنچه بردیم از تو، باز آریم باز

سطح آب از گاهوارش خوشتر است

دایه‌اش سیلاب و موجش مادر است

رودها از خود نه طغیان میکنند

آنچه میگوئیم ما، آن میکنند

ما، بدریا حکم طوفان میدهیم

ما، بسیل و موج فرمان می‌دهیم

نسبت نسیان بذات حق مده

بار کفر است این، بدوش خود منه

به که برگردی، بما بسپاریش

کی تو از ما دوست‌تر میداریش

نقش هستی، نقشی از ایوان ماست

خاک و باد و آب، سرگردان ماست

قطره‌ای کز جویباری میرود

از پی انجام کاری میرود

ما بسی گم گشته، باز آورده‌ایم

ما، بسی بی توشه را پرورده‌ایم

میهمان ماست، هر کس بینواست

آشنا با ماست، چون بی آشناست

ما بخوانیم، ار چه ما را رد کنند

عیب پوشیها کنیم، ار بد کنند

سوزن ما دوخت، هر جا هر چه دوخت

زاتش ما سوخت، هر شمعی که سوخت

کشتئی زاسیب موجی هولناک

رفت وقتی سوی غرقاب هلاک

تند بادی، کرد سیرش را تباه

روزگار اهل کشتی شد سیاه

طاقتی در لنگر و سکان نماند

قوتی در دست کشتیبان نماند

ناخدایان را کیاست اندکی است

ناخدای کشتی امکان یکی است

بندها را تار و پود، از هم گسیخت

موج، از هر جا که راهی یافت ریخت

هر چه بود از مال و مردم، آب برد

زان گروه رفته، طفلی ماند خرد

طفل مسکین، چون کبوتر پر گرفت

بحر را چون دامن مادر گرفت

موجش اول، وهله، چون طومار کرد

تند باد اندیشهٔ پیکار کرد

بحر را گفتم دگر طوفان مکن

این بنای شوق را، ویران مکن

در میان مستمندان، فرق نیست

این غریق خرد، بهر غرق نیست

صخره را گفتم، مکن با او ستیز

قطره را گفتم، بدان جانب مریز

امر دادم باد را، کان شیرخوار

گیرد از دریا، گذارد در کنار

سنگ را گفتم بزیرش نرم شو

برف را گفتم، که آب گرم شو

صبح را گفتم، برویش خنده کن

نور را گفتم، دلش را زنده کن

لاله را گفتم، که نزدیکش بروی

ژاله را گفتم، که رخسارش بشوی

خار را گفتم، که خلخالش مکن

مار را گفتم، که طفلک را مزن

رنج را گفتم، که صبرش اندک است

اشک را گفتم، مکاهش کودک است

گرگ را گفتم، تن خردش مدر

دزد را گفتم، گلوبندش مبر

بخت را گفتم، جهانداریش ده

هوش را گفتم، که هشیاریش ده

تیرگیها را نمودم روشنی

ترسها را جمله کردم ایمنی

ایمنی دیدند و ناایمن شدند

دوستی کردم، مرا دشمن شدند

کارها کردند، اما پست و زشت

ساختند آئینه‌ها، اما ز خشت

تا که خود بشناختند از راه، چاه

چاهها کندند مردم را براه

روشنیها خواستند، اما ز دود

قصرها افراشتند، اما به رود

قصه‌ها گفتند بی‌اصل و اساس

دزدها بگماشتند از بهر پاس

جامها لبریز کردند از فساد

رشته‌ها رشتند در دوک عناد

درسها خواندند، اما درس عار

اسبها راندند، اما بی‌فسار

دیوها کردند دربان و وکیل

در چه محضر، محضر حی جلیل

سجده‌ها کردند بر هر سنگ و خاک

در چه معبد، معبد یزدان پاک

رهنمون گشتند در تیه ضلال

توشه‌ها بردند از وزر و وبال

از تنور خودپسندی، شد بلند

شعلهٔ کردارهای ناپسند

وارهاندیم آن غریق بی‌نوا

تا رهید از مرگ، شد صید هوی

آخر، آن نور تجلی دود شد

آن یتیم بی‌گنه، نمرود شد

رزمجوئی کرد با چون من کسی

خواست یاری، از عقاب و کرکسی

کردمش با مهربانیها بزرگ

شد بزرگ و تیره دلتر شد ز گرگ

برق عجب، آتش بسی افروخته

وز شراری، خانمان‌ها سوخته

خواست تا لاف خداوندی زند

برج و باروی خدا را بشکند

رای بد زد، گشت پست و تیره رای

سرکشی کرد و فکندیمش ز پای

پشه‌ای را حکم فرمودم که خیز

خاکش اندر دیدهٔ خودبین بریز

تا نماند باد عجبش در دماغ

تیرگی را نام نگذارد چراغ

ما که دشمن را چنین میپروریم

دوستان را از نظر، چون میبریم

آنکه با نمرود، این احسان کند

ظلم، کی با موسی عمران کند

این سخن، پروین، نه از روی هوی ست

هر کجا نوری است، ز انوار خداست


خانم پروین اعتصامی

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۲/۰۶/۲۹
شما مرا درخت صدا کنید

نظرات  (۴)

۲۹ شهریور ۹۲ ، ۰۱:۱۵ آشنای قدیمی
چه زیبا
یادش به خیر اینو یک بار یه جایی گذاشتین
پاسخ:
جدی ؟ من اصلا یادم نیست ... امروز بیش از ده بار یه عدد 4رقمی از دوستم پرسیدم در عرض 1 ساعت !
یه عدد 4 رقمی در حالت Integer چهار بیتی 16 بیت حافظه میبره گمانم حافظه من زیر 16 بیت شده ! :)
۲۹ شهریور ۹۲ ، ۰۱:۲۵ آشنای قدیمی
:)
دور از جان... شاید افکارتون پریشون بود یا حواس جمع نبودید
درمورد آیاتی درمورد حضرت موسی ع صحبت میکردیم شما گفتین یه شعر زیبایی از پروین اعتصامی هست نمیذارم بدعادت نشین یا همچین چیزی... من گفتم بذارین انشالله نمیشیم
پست بعدی شما این شعر قشنگ بود :)
پاسخ:
:) آره یادم اوومد!
سلام آقای درخت...
قدیما مامانم خیاط خونه داشت و وقتایی که عینک به چشم پای خیاطی بود و غرق در دوخت و دوز روی لباس ها همش این شعر پروین رو زمزمه میکرد و می خوند...
من رو بردید به روزگاری که کنار دست مامانم برای عروسکام لباس میدوختم!!
هعــــــــــی
زندگی...
اما گذشته از این خدایی چقدر ماها میتونیم مثل مادر موسی توی شرایط سخت به خدا توکل کنیم و پاره تنمون رو به آب بدیم

پردهٔ شک را برانداز از میان

تا ببینی سود کردی یا زیان

:)

پاسخ:
سلام 
آفرین به مادر شما ... چقدر شعر فوقالعاده ای رو زمزمه کردن ... 
همه ش بار تربیتی و ایمانی ه ...
درود بر مادران زحمت کش و بوسه بر دستان پر مهر و گرمشان...

ما ؟ من؟ هیچ! یعنی خیلی کم...

سلام و تبریک بخاطر روز شعر و شاعری...البته با کمی تاخیر!

خیال می کنم این بغض ناگهان شعر است

همین یقین فروخفته در گمان شعر است

همین که اشک مرا و تو را درآورده است

همین، همین دو سه تا تکه استخوان شعر است

همین که می رود از دست شهر، دست به دست

همین شقایق بی نام و بی نشان شعر است

چه حکمتی است در این وصفِ جمع ناشدنی

که هم زمان غمِ نان، شعر و بوی نان، شعر است

تو بی دلیل به دنبال شعر تازه مگرد

همین که می چکد از چشم آسمان شعر است

از این که دفتر شعرش هزار برگ شده است

بهار نه، به نظر می رسد خزان شعر است

به گوشه گوشه ی شهرم نوشته ام بیتی

تو رفته ای و سراپای اصفهان شعر است

خلاصه اینکه به فتوای شاعرانه ی من

زبان مشترکِ مردمِ جهان شعر است...

سعید بیابانکی

پاسخ:
زبان مشترکِ مردمِ جهان شعر است...

سلام
ممنون ... 
من به شما تبریک میگم ... هرچه باشه شما شاعرید و ما فقط دوست دار شعر ...
چه شعر زیبایی هم نوشتین خیلی عالی بود...


ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">